» بخش پنجم (سرانجام)
v\:* {behavior:url(#default#VML);}
o\:* {behavior:url(#default#VML);}
w\:* {behavior:url(#default#VML);}
.shape {behavior:url(#default#VML);}
فصل اول تيمسار خشمگين بود. چنان خشمگين كه حتي صدايش ميلرزيد. دوستانش بعدها اعتراف كردند كه در تمام مدت دوستي بلندمدتشان هرگز او را چنين نديده بودند. او حتي براي نخستين بار بر سرشان داد زده بود كه: «شما چطور توانستيد بدون اجازة من دست به چنين كاري بزنيد؟» كسي در آن لحظه جرأت جواب نداشت. هر چند آنها همان وقت هم كه تصميم به چنين كاري گرفتند، از عواقبش بياطلاع نبودند، اما نه در اين حد! ماجرا از اين قرار بود كه سالها پيش، وقتي كه او شب و روزش را در جبهه ميگذراند، بنيادشهيد به تعدادي از خانوادههاي شهدا و جانبازان در يكي از شهركهاي تازه تأسيس شمال تهران زمين ميداد. آنان كه از زندگي فرماندهشان از نزديك اطلاع داشتند، به فكر خانوادة او افتادند. آنها فكر ميكردند صياد به خانوادهاش بياعتناست فردا كه آبها از آسياب بيفتد، او حتي زنده هم بماند، چه بسا خانوادهاش سايباني نداشته باشند. آن روزها خانوادة او در خانة سازماني ارتش زندگي ميكردند. پس دوستان او تصميم گرفتند از رئيس بنيادشهيد براي فرمانده نيروي زميني كه از قضا خود جانباز هم بود، قطعهزميني بگيرند. حجتالاسلام كروبي هم كه از زندگي او بياطلاع نبود، موافقت كرد و كار صورت گرفت. ياران فرمانده براي اين كه او را در مقابل كار انجام شده قرار دهند، وام گرفتند و حتي خود نيز پولي فراهم كردند و دست بهكار ساختمان سازي شدند. تا اين كه در نيمة كار صياد فهميد. به آنان بهشدت تاخت. عصبانيتش كه فروكش كرد، از آنان عذر خواست. گفت ميداند آنان قصد خدمت به او و خانوادهاش داشتهاند اما او چنين استحقاقي ندارد. بعد براي آقاي كروبي نامه نوشت و بعداز تشكر از مساعي او در حل مسكن ايشان، گفت: ...اكنون در وضعيتي قرار دارم كه احساس ميكنم به ازاي رسيدن به مسكن بهاي گراني را دارم ميپردازم آن هم ثمرة همة مجاهدتهاي فيسبيلاللهي (كه اگر خداوند آن را تأييد فرمايد) كه قلبم رضايت نميدهد چنين شود. لذا با توجه به اينكه خدا ميداند نه تنها خود را لايق چنين عناياتي از جمهوري اسلامي نميدانم بلكه همچنان مديون هستم وبايد تا روزي كه نفس در بدن دارم عاشقانه به اسلام عزيز خدمت نمايم. قاطعانه اقدام فرماييد كه: «ساختمان نيمة كاره مسكن اينجانب را از طرف بنياد شهيد تحويل گرفته و فقط مخارجي را كه اضافه بر وام واگذاري (مبلغ چهارصد هزار تومان) هزينه شده است به ما پرداخت نمايند تا به صاحبانش مسترد نمايم.». پايان جنگ براي علي صيادشيرازي، آغاز خيزش به سوي دنيا به بهانة زندگي نبود. مگر از منظر يك مؤمن تمام لحظات تلخ و شيرين جنگ، مملو از جلوههاي زندگي نبود كه اكنون براي جبران عقبماندگيهاي آن دست از پا نشناسد! او مانند ديگر رزمندگان مؤمن به عهدي كه با خداي خود بسته بود، صادق بود و در انتظار آن روز موعود سر از پا نميشناخت. بعداز تشكيل ستاد كل نيروهاي مسلح سرتيپ صيادشيرازي به عنوان رئيس بازرسي اين ستاد منصوب شد. مدتي بعد از سوي فرماندهيكل قوا مسؤوليت جانشيني اين ستاد نيز به او محول شد. اكنون بعد از جنگ هم باز بيشتر وقت او براي سازماندهي نيروهاي مسلح صرف ميشد. همة كسانيكه سربازيشان را در آن ستاد گذراندهاند، بهياد دارند كه هر روز در مراسم صبحگاهي، تيمسار صياد خود به وسط ميدان ميآمد و به همه تمرين ورزش ميداد. اين آغاز يك روز سراسر كار براي او بود. او به سربازان و افسران جوان عشق ميورزيد. براي تربيت آنان سر از پا نميشناخت. از هيچ فرصتي براي يادآوري خاطرات حماسههاي جنگ، دريغ نميكرد. از دانشگاه افسري امام علي و پادگانهاي آموزشي سربازان گرفته تا پاسگاهي گم گشته در ميان كوههاي كردستان به نام خيلچان. در يكي از اين سركشيها متوجه شد كسي پوتينهايش را واكس زده است. از فرمانده منطقه پرسيد چه كسي اين كار را كرده است. او گفت: «تيمسار، سرباز مهمانسرا به دستور من اين كار را كرده است.» اخمهاي تيمسار توهم رفت. چند بار زير لب استغفار گفت و آنگاه رو به سوي فرمانده جوان كرد و گفت: اين رفتارها در انسان روحية استكباري ايجاد ميكند. بايد غرور سرباز را حفظ كرد.» وقتي كه در دانشگاه افسري تدريس ميكرد، تصميم گرفت عملياتهاي بزرگ هشت سال دفاع مقدس را به دانشجويان تدريس كند. استقبال دانشجويان باعث شد براي نظاممند شدن اين كار، سازماني تشكيل دهد. طرح تشكيلاتي نوشت به نام هيأت معارف جنگ. اولين مشورت در اين مورد را خدمت مقام معظم فرماندهي كل قوا در جهت اخذ مجوز ولايتي كار داشتم. الحمدلله با مطرح كردن اين مطلب مقام معظم رهبري من را به انجام اين كار ترغيب نموده البته با اين فرض كه من هفتهاي يك جلسه مجاز به منفك شدن از كار سازماني خويش باشم و هر ماه هم 48 ساعت در روزهاي پنجشنبه و جمعه برنامهريزي كرده و به مناطق عملياتي بروم و بههمراه گروه، برداشت تحقيقي خود را از منطقة عملياتي انجام بدهم. او در قالب هيأت معارف جنگ موفق شد فرماندهان بزرگ عملياتهاي مختلف را به دانشگاه افسري بكشاند بعداز تدريس و نقد و بررسي نظري هر عمليات، در پايان هر دوره، دانشجويان به اتفاق اساتيد و با حضور همة فرماندهاني كه از ارتش و سپاه در آن عمليات نقش داشتهاند، در منطقه حضور يابند و از نزديك محل حوادث را ببينند. اين فرصت براي فرماندهان مغتنم بود تا خاطراتشان را بازگويي كنند. تيمسار صياد موفق شد حداقل سه دوره را خود شخصاً سرپرستي كند. بعداز سالها دوري از خانه و خانواده، حالا براي رسيدگي به فرزندانش فرصت بيشتري ميگذاشت. به دقت به درس و مشق آنان ميرسيد. اعمال و حركاتشان را زير نظر ميگرفت و در مسائل مختلف به آنان مشاوره ميداد. در انتخاب همسر مناسب براي مريم، ماهها وقت گذاشت تا اين كه از ميان همة خواستگاران دانشجويي بسيجي را مناسب دامادي خود يافت. حتي از دختر معلولش مرجان هم غافل نبود. او عقبافتادة ذهني است. پدر مانند يك عارف شكيبا وجود او را نعمت ميپنداشت و به او به چشم يك بهشتي روي زمين مينگريست. من خدا را شكر و سپاس ميگويم كه در قلبم محبتي نسبت به اين فرزند قرار داده است كه نه تنها از سه فرزند ديگرم كمتر نيست بلكه به دلايلي كه وجود دارد به تدريج اين محبت بيشتر ميشود. در سال 67 به خاطر مرجان و همدردانش به فكر تأسيس انجمني براي رسيدگي به كودكان استثنايي افتاد. موفق شد علما، روانشناسان و مسؤولان را به ميدان بكشاند و سميناري براي چگونگي رسيدگي به كودكان استثنايي برگزار كند. علي صيادشيرازي از اول جواني تشنة معارف ديني بود و در جلسات مذهبي حضور فعال داشت. او هنگامي كه در آمريكا دوره ميديد آن مقدار از اسلام اطلاعات داشت كه مانند يك طلبة ديني به تبليع اسلام در ميان نظاميان آمريكايي بپردازد و حتي به جلسات خانوادگي آنان راه يابد و با آنان در بارة اسلام و خانواده و حقيقت شيعه بحث كند. او هنگامي كه به فرماندهي رسيد، علماي بزرگ به چشم يك جوان خودساخته به او مينگريستند و عارفان بزرگي مانند آيتالله بهاءالديني با ديدة احترام به او مينگريستند. اما با اين وجود او بخشي از برنامههاي ده سال آخر زندگياش را به طور جدي به خودسازي خود اختصاص داد. مرتب با علماي بزرگ اخلاق ديدار داشت. در جلسات شركت ميكرد و نكات مهم را يادداشت ميكرد. روزهاي دوشنبه و پنجشنبه را روزه ميگرفت. با قرآن مأنوس بود و تفاسير آن را ميخواند. شبهاي جمعة اول هر ماه در خانهاش مراسم روضهخواني بود و... روز عيد غدير 77، سرتيپ علي صيادشيرازي از طرف آيتالله خامنهاي فرماندهي كل قوا، به درجة سرلشكري نائل شد. او آن روز وقتي كه به خانه برگشت، چنان خوشحال بود كه خانوادهاش تعجب كردند. باورش براي آنان كه او را بهتر از همه ميشناختند سخت بود كه بپذيرند او به خاطر دريافت درجه چنين خوشحال باشد. پدر به آنان گفت: «بسيار شاد و خرسندم، البته نه به خاطر اين درجه، بلكه بهخاطر رضايتي كه اميد دارم امام زمان(عج) و مقام معظم رهبري از من داشته باشند، مقام، درجه و اسم و رسم در نظر من هيچ جايگاهي ندارد.» همين طور نيز بود. درجة ديگري در انتظارش بود. درجهاي كه سالهاي سال در آرزويش بود. آن روز عصر وقتي با خانوادهاش به امامزاده صالح رفت، دست به دامن همسرش شد تا دعا كند او شهيد شود. او گفت: دعا ميكنم همه باهم شهيد شويم. v\:* {behavior:url(#default#VML);} o\:* {behavior:url(#default#VML);} w\:* {behavior:url(#default#VML);} .shape {behavior:url(#default#VML);} Normal 0 false false false false EN-US X-NONE AR-SA /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin-top:0cm; mso-para-margin-right:0cm; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0cm; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-fareast-font-family:"Times New Roman"; mso-fareast-theme-font:minor-fareast; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin;} فصل دوم روز هيجده فروردين مادر از حج برگشت، در فرودگاه مشهد وقتي او علي را در ميان فرزندان و استقبال كنندگانش نديد، دلش به تلاطم افتاد و به جاي همة پاسخها تنها پرسيد: پس علي كجاست؟ علي؟ با قسم به هر چه كه پيش او عزيز بود، فهماندند كه علي صحيح و سالم است اگر كه الان در آنجا نيست فقط به خاطر جلسهاي است كه در تهران با فرماندهان عمليات ثامنالائمه دارد. اما دل مادر آرام و قرار نداشت. نگران علي بود. آيا دل مادر از چيزي خبر داشت؟ ساعتي بعد كار مادر به بيمارستان كشيد. اطرافيان اين را به حساب ضعف جسماني او گذاشتند. مسبوق به سابقه بود. به همين خاطر اگر اصرار علي نبود حتي به حج هم نميتوانست برود. نيمههاي شب بود كه چشمهاي مادر باز شد. علي بالاي سرش بود. فقط شنيد: «عزيز جان!» باز از هوش رفت. اما صبح كه به هوش آمد، كسي متوجهاش نشد. احساس كرد حالش بهتر شده است. علي كمي آن طرفتر با دكترها دور ميز نشسته بودند و صبحانه ميخوردند. دلش ميخواست لحظاتي سير پسرش را نگاه كند... آن روز حال مادر خوب شد. آن قدر خوب كه تا شب به خانه برگشت. آن شب علي پيراهن عربياي را كه مادر از مكه برايش آورده بود، تن كرد و نمازش را با همان خواند. مادر وقتي او را در در جامة سپيد ديد، لحظهاي خيال كرد او در زمين نيست. او را در صف سپيد پوشاني ديد كه لبيك گويان به آسمان ميرفتند. قلبش ريخت. به خودش دلداري داد و فكر كرد از تأثيرات مراسم حج است. با اين حال نتوانست تاب آورد و گفت: «علي جان، لباست را عوض كن سرما ميخوري.» تا پاسي از شب، رفت و آمد بستگان طول كشيد. حدود دوازده شب به مادر گفت: «عزيز، ميخواهم استراحت كنم. يك ساعت ديگر بيدارم كن تا بروم حرم.» اين عادت هميشگياش بود. مشهد كه ميآمد، بيشتر شبها را تا صبح در حرم ميگذراند. دستهاي مادر هنوز در دستش بود كه در كنار بستر او خوابش برد . صداي نفسهاي آرامش كه بلند شد، باز دلشوره به جان مادر افتاد. در دلش توفاني بود. از بستر بلند شد و بالاي سر پسرش نشست. كودكي را به ياد ميآورد كه شبها از گريه خواب نداشت. در روز عاشورا نفسش بند آمده بوده و مادر چيزي رو به گنبد طلايي گفته بود... به سرو صورت پسر نگاه كرد و آرام اشك ريخت. وقتي به خود آمد كه دو ساعت گذشته بود. نميتوانست از پسرش دل بكند. او به دل خودش ايمان داشت. هميشه حوادث را قبل از اتفاق احساس ميكرد. هر بار كه علي در جبهه زخمي شده بود، او از قبل فهميده بود. به هر زحمتي بود از فرزندش دل كند و به آرامي او را از خواب بيدار كرد. علي وقتي به ساعتش نگاه كرد، گفت: «عزيز چرا دير بيدارم كردي؟» عزيز چه ميتوانست بگويد؟ تنها گفت: «خيلي خستهاي. دلم نيامد.» علي آن شب همراه خواهر بزرگش كه از درهگز آمده بود، به حرم رفت. اينكه در آن شب در آنجا چه گذشت و علي چه گفت و چه شنيد، تنها خدا ميداند و بس. اما همان شب در تهران، خيابان ديباجي، همسايگان او چند مورد رفت و آمد مشكوك ديده بودند. پيكاني در آن نيمه شب چند بار طول خيابان را پيموده بود. رفتگر شهرداري را ديده بودند كه ناشيانه خيابان را جارو ميكرده و حركات و نگاههايش غير عادي بوده و... اما در مشهد، علي هنگامي از حرم برگشت كه آفتاب صبح جمعه تابيده بود. او سر راهش نان سنگك و پنير و خامه گرفته بود. مانند هميشه خود بساط صبحانه را پهن كرده و بعد پدر و مادرش را دعوت به صبحانه كرده بود. بعد گويي كه عجله داشته باشد، به سراغ بستگانش رفته بود و تا ظهر به خانة اغلب آنها سركشيده بود. حتي آنها ميگويند انگار از سرنوشت خود خبر داشته كه آنها را نسبت به انجام فرايض ديني و وظايف فردي و اجتماعياشان سفارش ميكرده است. سرانجام حدود ظهر به سوي تهران پرواز كرد. صبح شنبه21 فروردين، وقتي كه او فرازهاي آخر دعاي عهد را زمزمه ميكرد، مقابل خانهاش منافقي در لباس خدمتگزار در كمين او نشسته بود. در سازمان آنها سرلشگر علي صيادشيرازي لابد به خاطر جانبازيهايش در راه دفاع از استقلال ايران به اعدام محكوم شده بود! اكنون رهبران سازمان مُصر بودند مأموريت ناتمام فروردين 61 ، را تمام كنند. سرانجام لحظة موعود فرا رسيد. ساعت 45/6 در باز شد و ماشين تيمسار بيرون آمد. او منتظر ماند تا فرزندش مهدي در پاركينگ را ببندد و به او برسد. معمولاً سرراهش او را هم به مدرسه ميرساند... ادامة ماجرا را پليس چنين گزارش داد: «... مهاجم ناشناس در پوشش كارگر رفتگر به محض خروج امير صيادشيرازي از منزل و در حال سوار شدن به اتومبيل خود، به وي نزديك شد. تيمسار شيرازي وقتي متوجه آن مرد رفتگرنما شد، منتظر ماند تا او خواستهاش را بيان كند. مرد مهاجم پاكت نامهاي را به دست تيمسار صيادشيرازي داد تا آن را بخواند. تيمسار در حال بازكردن پاكت بود كه ناگهان مرد ناشناس با سلاح خودكاري كه پنهان كرده بود وي را هدف چند گلوله از ناحية سر، سينه و شكم قرار داد و از محل حادثه گريخت. براساس اظهارات شاهدان، مهاجم فراري پس از تيراندازي به طرف خودروي پيكان كه در فاصلة چند متري منزل تيمسار صيادشيرازي توقف كرده بود، دويد و به كمك همدست خود از محل گريخت... پيكر غرق به خون تيمسار صيادشيرازي ابتدا به بيمارستان فرهنگيان و سپس به بيمارستان 505 ارتش منتقل شد اما سرانجام براثر شدت جراحت به شهادت رسيد... » و اما خبر شهادت سرلشگر علي صيادشيرازي همة ايران را تكان داد. ملت، به سوگ نشست. پرچمهاي سياه برسر در مساجد آويخته شد. در همة شهرها و روستاها به نام شهيد عليصيادشيرازي مراسم برپا شد. صبح روز 22 فروردين، مردم تهران به نمايندگي از همة ايران، سياهپوش و مغموم به خيابان ريختند تا قهرمان سالهاي نبرد را تشييع كنند. ابتدا رهبر انقلاب در ستاد كل نيروهاي مسلح بر تابوت فاتحه خواند، سپس بر سر جنازه يار ديرين خود نشست و بوسه بر تابوت او نهاد... آنگاه، نم باران بود. توفان بود و سيل خلايق. در آن درياي مواج انسانهاي متلاطم تنها عكس او بود كه همچنان آرام بود. گويي به ملت ميگفت: من باز خواهم گشت، باز خواهم گشت سرافراز، دريغ براي چه؟ من باز خواهم گشت همچنان در لباس سربازي، هنوز كار من تمام نشده است! ...فأخرجني من قبري مؤتزراً كفني، شاهراً سيفي، مجرداً قناتي، ملبياً دعوة الداعي... آن گلي كه در كمين خصم افتاد، آخرين سرخگل خونآلود نبود!
فصل اول تيمسار خشمگين بود. چنان خشمگين كه حتي صدايش ميلرزيد. دوستانش بعدها اعتراف كردند كه در تمام مدت دوستي بلندمدتشان هرگز او را چنين نديده بودند. او حتي براي نخستين بار بر سرشان داد زده بود كه: «شما چطور توانستيد بدون اجازة من دست به چنين كاري بزنيد؟» كسي در آن لحظه جرأت جواب نداشت. هر چند آنها همان وقت هم كه تصميم به چنين كاري گرفتند، از عواقبش بياطلاع نبودند، اما نه در اين حد! ماجرا از اين قرار بود كه سالها پيش، وقتي كه او شب و روزش را در جبهه ميگذراند، بنيادشهيد به تعدادي از خانوادههاي شهدا و جانبازان در يكي از شهركهاي تازه تأسيس شمال تهران زمين ميداد. آنان كه از زندگي فرماندهشان از نزديك اطلاع داشتند، به فكر خانوادة او افتادند. آنها فكر ميكردند صياد به خانوادهاش بياعتناست فردا كه آبها از آسياب بيفتد، او حتي زنده هم بماند، چه بسا خانوادهاش سايباني نداشته باشند. آن روزها خانوادة او در خانة سازماني ارتش زندگي ميكردند. پس دوستان او تصميم گرفتند از رئيس بنيادشهيد براي فرمانده نيروي زميني كه از قضا خود جانباز هم بود، قطعهزميني بگيرند. حجتالاسلام كروبي هم كه از زندگي او بياطلاع نبود، موافقت كرد و كار صورت گرفت. ياران فرمانده براي اين كه او را در مقابل كار انجام شده قرار دهند، وام گرفتند و حتي خود نيز پولي فراهم كردند و دست بهكار ساختمان سازي شدند. تا اين كه در نيمة كار صياد فهميد. به آنان بهشدت تاخت. عصبانيتش كه فروكش كرد، از آنان عذر خواست. گفت ميداند آنان قصد خدمت به او و خانوادهاش داشتهاند اما او چنين استحقاقي ندارد. بعد براي آقاي كروبي نامه نوشت و بعداز تشكر از مساعي او در حل مسكن ايشان، گفت: ...اكنون در وضعيتي قرار دارم كه احساس ميكنم به ازاي رسيدن به مسكن بهاي گراني را دارم ميپردازم آن هم ثمرة همة مجاهدتهاي فيسبيلاللهي (كه اگر خداوند آن را تأييد فرمايد) كه قلبم رضايت نميدهد چنين شود. لذا با توجه به اينكه خدا ميداند نه تنها خود را لايق چنين عناياتي از جمهوري اسلامي نميدانم بلكه همچنان مديون هستم وبايد تا روزي كه نفس در بدن دارم عاشقانه به اسلام عزيز خدمت نمايم. قاطعانه اقدام فرماييد كه: «ساختمان نيمة كاره مسكن اينجانب را از طرف بنياد شهيد تحويل گرفته و فقط مخارجي را كه اضافه بر وام واگذاري (مبلغ چهارصد هزار تومان) هزينه شده است به ما پرداخت نمايند تا به صاحبانش مسترد نمايم.». پايان جنگ براي علي صيادشيرازي، آغاز خيزش به سوي دنيا به بهانة زندگي نبود. مگر از منظر يك مؤمن تمام لحظات تلخ و شيرين جنگ، مملو از جلوههاي زندگي نبود كه اكنون براي جبران عقبماندگيهاي آن دست از پا نشناسد! او مانند ديگر رزمندگان مؤمن به عهدي كه با خداي خود بسته بود، صادق بود و در انتظار آن روز موعود سر از پا نميشناخت. بعداز تشكيل ستاد كل نيروهاي مسلح سرتيپ صيادشيرازي به عنوان رئيس بازرسي اين ستاد منصوب شد. مدتي بعد از سوي فرماندهيكل قوا مسؤوليت جانشيني اين ستاد نيز به او محول شد. اكنون بعد از جنگ هم باز بيشتر وقت او براي سازماندهي نيروهاي مسلح صرف ميشد. همة كسانيكه سربازيشان را در آن ستاد گذراندهاند، بهياد دارند كه هر روز در مراسم صبحگاهي، تيمسار صياد خود به وسط ميدان ميآمد و به همه تمرين ورزش ميداد. اين آغاز يك روز سراسر كار براي او بود. او به سربازان و افسران جوان عشق ميورزيد. براي تربيت آنان سر از پا نميشناخت. از هيچ فرصتي براي يادآوري خاطرات حماسههاي جنگ، دريغ نميكرد. از دانشگاه افسري امام علي و پادگانهاي آموزشي سربازان گرفته تا پاسگاهي گم گشته در ميان كوههاي كردستان به نام خيلچان. در يكي از اين سركشيها متوجه شد كسي پوتينهايش را واكس زده است. از فرمانده منطقه پرسيد چه كسي اين كار را كرده است. او گفت: «تيمسار، سرباز مهمانسرا به دستور من اين كار را كرده است.» اخمهاي تيمسار توهم رفت. چند بار زير لب استغفار گفت و آنگاه رو به سوي فرمانده جوان كرد و گفت: اين رفتارها در انسان روحية استكباري ايجاد ميكند. بايد غرور سرباز را حفظ كرد.» وقتي كه در دانشگاه افسري تدريس ميكرد، تصميم گرفت عملياتهاي بزرگ هشت سال دفاع مقدس را به دانشجويان تدريس كند. استقبال دانشجويان باعث شد براي نظاممند شدن اين كار، سازماني تشكيل دهد. طرح تشكيلاتي نوشت به نام هيأت معارف جنگ. اولين مشورت در اين مورد را خدمت مقام معظم فرماندهي كل قوا در جهت اخذ مجوز ولايتي كار داشتم. الحمدلله با مطرح كردن اين مطلب مقام معظم رهبري من را به انجام اين كار ترغيب نموده البته با اين فرض كه من هفتهاي يك جلسه مجاز به منفك شدن از كار سازماني خويش باشم و هر ماه هم 48 ساعت در روزهاي پنجشنبه و جمعه برنامهريزي كرده و به مناطق عملياتي بروم و بههمراه گروه، برداشت تحقيقي خود را از منطقة عملياتي انجام بدهم. او در قالب هيأت معارف جنگ موفق شد فرماندهان بزرگ عملياتهاي مختلف را به دانشگاه افسري بكشاند بعداز تدريس و نقد و بررسي نظري هر عمليات، در پايان هر دوره، دانشجويان به اتفاق اساتيد و با حضور همة فرماندهاني كه از ارتش و سپاه در آن عمليات نقش داشتهاند، در منطقه حضور يابند و از نزديك محل حوادث را ببينند. اين فرصت براي فرماندهان مغتنم بود تا خاطراتشان را بازگويي كنند. تيمسار صياد موفق شد حداقل سه دوره را خود شخصاً سرپرستي كند. بعداز سالها دوري از خانه و خانواده، حالا براي رسيدگي به فرزندانش فرصت بيشتري ميگذاشت. به دقت به درس و مشق آنان ميرسيد. اعمال و حركاتشان را زير نظر ميگرفت و در مسائل مختلف به آنان مشاوره ميداد. در انتخاب همسر مناسب براي مريم، ماهها وقت گذاشت تا اين كه از ميان همة خواستگاران دانشجويي بسيجي را مناسب دامادي خود يافت. حتي از دختر معلولش مرجان هم غافل نبود. او عقبافتادة ذهني است. پدر مانند يك عارف شكيبا وجود او را نعمت ميپنداشت و به او به چشم يك بهشتي روي زمين مينگريست. من خدا را شكر و سپاس ميگويم كه در قلبم محبتي نسبت به اين فرزند قرار داده است كه نه تنها از سه فرزند ديگرم كمتر نيست بلكه به دلايلي كه وجود دارد به تدريج اين محبت بيشتر ميشود. در سال 67 به خاطر مرجان و همدردانش به فكر تأسيس انجمني براي رسيدگي به كودكان استثنايي افتاد. موفق شد علما، روانشناسان و مسؤولان را به ميدان بكشاند و سميناري براي چگونگي رسيدگي به كودكان استثنايي برگزار كند. علي صيادشيرازي از اول جواني تشنة معارف ديني بود و در جلسات مذهبي حضور فعال داشت. او هنگامي كه در آمريكا دوره ميديد آن مقدار از اسلام اطلاعات داشت كه مانند يك طلبة ديني به تبليع اسلام در ميان نظاميان آمريكايي بپردازد و حتي به جلسات خانوادگي آنان راه يابد و با آنان در بارة اسلام و خانواده و حقيقت شيعه بحث كند. او هنگامي كه به فرماندهي رسيد، علماي بزرگ به چشم يك جوان خودساخته به او مينگريستند و عارفان بزرگي مانند آيتالله بهاءالديني با ديدة احترام به او مينگريستند. اما با اين وجود او بخشي از برنامههاي ده سال آخر زندگياش را به طور جدي به خودسازي خود اختصاص داد. مرتب با علماي بزرگ اخلاق ديدار داشت. در جلسات شركت ميكرد و نكات مهم را يادداشت ميكرد. روزهاي دوشنبه و پنجشنبه را روزه ميگرفت. با قرآن مأنوس بود و تفاسير آن را ميخواند. شبهاي جمعة اول هر ماه در خانهاش مراسم روضهخواني بود و... روز عيد غدير 77، سرتيپ علي صيادشيرازي از طرف آيتالله خامنهاي فرماندهي كل قوا، به درجة سرلشكري نائل شد. او آن روز وقتي كه به خانه برگشت، چنان خوشحال بود كه خانوادهاش تعجب كردند. باورش براي آنان كه او را بهتر از همه ميشناختند سخت بود كه بپذيرند او به خاطر دريافت درجه چنين خوشحال باشد. پدر به آنان گفت: «بسيار شاد و خرسندم، البته نه به خاطر اين درجه، بلكه بهخاطر رضايتي كه اميد دارم امام زمان(عج) و مقام معظم رهبري از من داشته باشند، مقام، درجه و اسم و رسم در نظر من هيچ جايگاهي ندارد.» همين طور نيز بود. درجة ديگري در انتظارش بود. درجهاي كه سالهاي سال در آرزويش بود. آن روز عصر وقتي با خانوادهاش به امامزاده صالح رفت، دست به دامن همسرش شد تا دعا كند او شهيد شود. او گفت: دعا ميكنم همه باهم شهيد شويم. v\:* {behavior:url(#default#VML);} o\:* {behavior:url(#default#VML);} w\:* {behavior:url(#default#VML);} .shape {behavior:url(#default#VML);} Normal 0 false false false false EN-US X-NONE AR-SA /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin-top:0cm; mso-para-margin-right:0cm; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0cm; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-fareast-font-family:"Times New Roman"; mso-fareast-theme-font:minor-fareast; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin;} فصل دوم روز هيجده فروردين مادر از حج برگشت، در فرودگاه مشهد وقتي او علي را در ميان فرزندان و استقبال كنندگانش نديد، دلش به تلاطم افتاد و به جاي همة پاسخها تنها پرسيد: پس علي كجاست؟ علي؟ با قسم به هر چه كه پيش او عزيز بود، فهماندند كه علي صحيح و سالم است اگر كه الان در آنجا نيست فقط به خاطر جلسهاي است كه در تهران با فرماندهان عمليات ثامنالائمه دارد. اما دل مادر آرام و قرار نداشت. نگران علي بود. آيا دل مادر از چيزي خبر داشت؟ ساعتي بعد كار مادر به بيمارستان كشيد. اطرافيان اين را به حساب ضعف جسماني او گذاشتند. مسبوق به سابقه بود. به همين خاطر اگر اصرار علي نبود حتي به حج هم نميتوانست برود. نيمههاي شب بود كه چشمهاي مادر باز شد. علي بالاي سرش بود. فقط شنيد: «عزيز جان!» باز از هوش رفت. اما صبح كه به هوش آمد، كسي متوجهاش نشد. احساس كرد حالش بهتر شده است. علي كمي آن طرفتر با دكترها دور ميز نشسته بودند و صبحانه ميخوردند. دلش ميخواست لحظاتي سير پسرش را نگاه كند... آن روز حال مادر خوب شد. آن قدر خوب كه تا شب به خانه برگشت. آن شب علي پيراهن عربياي را كه مادر از مكه برايش آورده بود، تن كرد و نمازش را با همان خواند. مادر وقتي او را در در جامة سپيد ديد، لحظهاي خيال كرد او در زمين نيست. او را در صف سپيد پوشاني ديد كه لبيك گويان به آسمان ميرفتند. قلبش ريخت. به خودش دلداري داد و فكر كرد از تأثيرات مراسم حج است. با اين حال نتوانست تاب آورد و گفت: «علي جان، لباست را عوض كن سرما ميخوري.» تا پاسي از شب، رفت و آمد بستگان طول كشيد. حدود دوازده شب به مادر گفت: «عزيز، ميخواهم استراحت كنم. يك ساعت ديگر بيدارم كن تا بروم حرم.» اين عادت هميشگياش بود. مشهد كه ميآمد، بيشتر شبها را تا صبح در حرم ميگذراند. دستهاي مادر هنوز در دستش بود كه در كنار بستر او خوابش برد . صداي نفسهاي آرامش كه بلند شد، باز دلشوره به جان مادر افتاد. در دلش توفاني بود. از بستر بلند شد و بالاي سر پسرش نشست. كودكي را به ياد ميآورد كه شبها از گريه خواب نداشت. در روز عاشورا نفسش بند آمده بوده و مادر چيزي رو به گنبد طلايي گفته بود... به سرو صورت پسر نگاه كرد و آرام اشك ريخت. وقتي به خود آمد كه دو ساعت گذشته بود. نميتوانست از پسرش دل بكند. او به دل خودش ايمان داشت. هميشه حوادث را قبل از اتفاق احساس ميكرد. هر بار كه علي در جبهه زخمي شده بود، او از قبل فهميده بود. به هر زحمتي بود از فرزندش دل كند و به آرامي او را از خواب بيدار كرد. علي وقتي به ساعتش نگاه كرد، گفت: «عزيز چرا دير بيدارم كردي؟» عزيز چه ميتوانست بگويد؟ تنها گفت: «خيلي خستهاي. دلم نيامد.» علي آن شب همراه خواهر بزرگش كه از درهگز آمده بود، به حرم رفت. اينكه در آن شب در آنجا چه گذشت و علي چه گفت و چه شنيد، تنها خدا ميداند و بس. اما همان شب در تهران، خيابان ديباجي، همسايگان او چند مورد رفت و آمد مشكوك ديده بودند. پيكاني در آن نيمه شب چند بار طول خيابان را پيموده بود. رفتگر شهرداري را ديده بودند كه ناشيانه خيابان را جارو ميكرده و حركات و نگاههايش غير عادي بوده و... اما در مشهد، علي هنگامي از حرم برگشت كه آفتاب صبح جمعه تابيده بود. او سر راهش نان سنگك و پنير و خامه گرفته بود. مانند هميشه خود بساط صبحانه را پهن كرده و بعد پدر و مادرش را دعوت به صبحانه كرده بود. بعد گويي كه عجله داشته باشد، به سراغ بستگانش رفته بود و تا ظهر به خانة اغلب آنها سركشيده بود. حتي آنها ميگويند انگار از سرنوشت خود خبر داشته كه آنها را نسبت به انجام فرايض ديني و وظايف فردي و اجتماعياشان سفارش ميكرده است. سرانجام حدود ظهر به سوي تهران پرواز كرد. صبح شنبه21 فروردين، وقتي كه او فرازهاي آخر دعاي عهد را زمزمه ميكرد، مقابل خانهاش منافقي در لباس خدمتگزار در كمين او نشسته بود. در سازمان آنها سرلشگر علي صيادشيرازي لابد به خاطر جانبازيهايش در راه دفاع از استقلال ايران به اعدام محكوم شده بود! اكنون رهبران سازمان مُصر بودند مأموريت ناتمام فروردين 61 ، را تمام كنند. سرانجام لحظة موعود فرا رسيد. ساعت 45/6 در باز شد و ماشين تيمسار بيرون آمد. او منتظر ماند تا فرزندش مهدي در پاركينگ را ببندد و به او برسد. معمولاً سرراهش او را هم به مدرسه ميرساند... ادامة ماجرا را پليس چنين گزارش داد: «... مهاجم ناشناس در پوشش كارگر رفتگر به محض خروج امير صيادشيرازي از منزل و در حال سوار شدن به اتومبيل خود، به وي نزديك شد. تيمسار شيرازي وقتي متوجه آن مرد رفتگرنما شد، منتظر ماند تا او خواستهاش را بيان كند. مرد مهاجم پاكت نامهاي را به دست تيمسار صيادشيرازي داد تا آن را بخواند. تيمسار در حال بازكردن پاكت بود كه ناگهان مرد ناشناس با سلاح خودكاري كه پنهان كرده بود وي را هدف چند گلوله از ناحية سر، سينه و شكم قرار داد و از محل حادثه گريخت. براساس اظهارات شاهدان، مهاجم فراري پس از تيراندازي به طرف خودروي پيكان كه در فاصلة چند متري منزل تيمسار صيادشيرازي توقف كرده بود، دويد و به كمك همدست خود از محل گريخت... پيكر غرق به خون تيمسار صيادشيرازي ابتدا به بيمارستان فرهنگيان و سپس به بيمارستان 505 ارتش منتقل شد اما سرانجام براثر شدت جراحت به شهادت رسيد... » و اما خبر شهادت سرلشگر علي صيادشيرازي همة ايران را تكان داد. ملت، به سوگ نشست. پرچمهاي سياه برسر در مساجد آويخته شد. در همة شهرها و روستاها به نام شهيد عليصيادشيرازي مراسم برپا شد. صبح روز 22 فروردين، مردم تهران به نمايندگي از همة ايران، سياهپوش و مغموم به خيابان ريختند تا قهرمان سالهاي نبرد را تشييع كنند. ابتدا رهبر انقلاب در ستاد كل نيروهاي مسلح بر تابوت فاتحه خواند، سپس بر سر جنازه يار ديرين خود نشست و بوسه بر تابوت او نهاد... آنگاه، نم باران بود. توفان بود و سيل خلايق. در آن درياي مواج انسانهاي متلاطم تنها عكس او بود كه همچنان آرام بود. گويي به ملت ميگفت: من باز خواهم گشت، باز خواهم گشت سرافراز، دريغ براي چه؟ من باز خواهم گشت همچنان در لباس سربازي، هنوز كار من تمام نشده است! ...فأخرجني من قبري مؤتزراً كفني، شاهراً سيفي، مجرداً قناتي، ملبياً دعوة الداعي... آن گلي كه در كمين خصم افتاد، آخرين سرخگل خونآلود نبود!
+ نوشته شده در شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۱۲:۴ ب.ظ توسط محمد دوست محمدی بویینی
|
معاون اجرايي هنرستان کاوه و بزرگسالان راه دور دانش طلب شهرستان بويين مياندشت
