بخش سوم ( دوران فرماندهی نيروی زمينی تا عمليات مرصاد و پايان جنگ)فصل هفتم و هشتم
v\:* {behavior:url(#default#VML);}
o\:* {behavior:url(#default#VML);}
w\:* {behavior:url(#default#VML);}
.shape {behavior:url(#default#VML);}
فصل هفتم سرانجام غروب روز اول فروردين، انتظار به پايان رسيد و اين پيام از فرماندهي جنگ، به قرارگاههاي تابعه، ارسال شد: «از قرارگاه كربلا 2، به قرارگاههاي قدس، فجر، نصر و فتح، ساعت (س) روز (ر) ساعت 30 00 روز 2 / 1 / 61 تعيين، و شروع عمليات با كد بسمالله القاصم الجبارين. يا زهرا عليها السلام خواهد بود.» رزمندگان بيقرار، يكديگر را در آغوش فشردند. لحظاتي در تاريكي مطلق پشت خاكريز، با اشك و گريه با همديگر قول و قرارها گذاشتند. آناني كه شهيد ميشدند بايد قول شفاعت ميدادند به شرط اين كه آناني كه ميماندند امام را تنها نگذارند. بعداز وداع ستونها راه افتادند. حمله با اندكي تأخير آغاز شد. در همان ساعات اوليه رزمندگان محورهاي قدس و نصر موفق شدند خط را بشكنند و به موفقيتهاي قابل توجهي برسند طوري كه نيروهاي قرارگاه قدس توانستند دشتعباس را آزاد كنند و نيروهاي قرارگاه نصر هم موفق شدند تا پشت توپخانه دشمن در ارتفاعات عليگره زد برسند و به تمامي اهداف از پيش تعيين شده دست يابند. اما در دو محور ديگر همچنان كه پيشبيني ميشد كار قابلتوجهي انجام نگرفت. صبح روز دوم فروردين پاتك عراق شروع شد. صدام خود را به منطقه رسانده بود و در قله برغازه درقرارگاه سپاه 4 در كنار سپهبدش هشام الفخري عمليات را هدايت ميكرد تا دشت عباس را بگيرند. ستوني از تانكهاي مدرن تيـ72 لشكر 10 زرهي عراق روانه ميدان شد. هليكوپترها پشت سرهم به پرواز درآمدند و دامنه ارتفاعات تينه مملو از كماندو شد. جنگ سختي درگرفت. تنها پناه نيروهاي ايراني تپه كوچكي بود به نام يال 251. تمام آتشها نيز به همان سو بود تا آن را اشغال كنند. به فرمان سرهنگ صيادشيرازي تيپ 2 از لشكر92 خوزستان به آنجا اعزام شد. اما كاري از پيش نرفت. دشمن نه تنها تانكهاي مدرن داشت و بلكه برخلاف نيروهاي ايراني با قرارگرفتن در دامنه تينه به تمام منطقه اشراف داشت و قدرت عمل به نيروهاي زرهي ايران نميداد. وقتي هفت دستگاه از تانكهاي چيفتن تيپ 2 يكي بعداز ديگري منهدم شد، يأس و نااميدي سرتاسر تيپ را فراگرفت و براي نجات بقيه تانكها تصميم گرفتند به عقب برگردند . سرهنگ چارهاي نداشت جز اين كه خود را به وسط معركه برساند. هليكوپترش در ميان تانكهايي كه عقبنشيني ميكردند نشست. دادش درآمد. به فرمانده تيپ تاخت. وضعيت عجيبي بود. بررسي كردم و متوجه شدم فرمانده تيپ ترسيده. درست است كه تانكهايش خورده ولي بيشتر، ترس فرمانده تيپ موجب عقبنشيني شده بود. قپههاي سرهنگي همراهم داشتم. يك فرمانده گرداني بود كه بين آنها خيلي شجاعت داشت، به نام لهراسبي كه لرستاني بود. قبلاً او را ميشناختم. در عمليات طريقالقدس خيلي فداكاري كرده بود. ديدم روحيهاش عالي است. گفت: ميزنيم ما، مسألهاي نيست. سريع گفتم: تو فرمانده تيپ بشو. باورش نميشد. گفت: مگر ميشود؟ توي ميدان جنگ… گفتم: اين درجهات، تو بشو فرمانده تيپ. همانجا سريع به همه ابلاغ كردم كه فلاني به سرهنگي ارتقا درجه پيدا كرد و از اين لحظه فرمانده تيپ است. البته شخصيت فرمانده قبلي را هم حفظ كردم… تدبير سرهنگ صياد چارهساز شد و تيپي كه داشت عقب مينشست دوباره به ميدان آمد و با روحيه شگفتآوري چنان ايستادگي كرد كه ستون عظيم زرهي سپاه 4 عراق تا شب نتوانست دشت را دوباره اشغال كند. با فرا رسيدن شب صدام و فرماندهانش دست از كار كشيدند به اميد اين كه فردا صبح كار را يكسره كنند. آنها هيچ گمان نميبردند كه فرماندهان ايراني بتوانند بهزودي مرحله دوم حمله خود را آغاز كنند. اما در همان زمان فرماندهي قرارگاه كربلا با سازماندهي مجدد و چند جابهجايي در مأموريت نيروها، آماده ميشد تا ساعاتي بعد مرحله دوم عمليات را آغاز كند. قرارگاه مركزي كربلا، همه فرماندهان را براي جلسه مهمي فرا خواند. در اين جلسه بعداز تحليل مرحله اول عمليات. رحيم صفوي گفت: «اكنون وضعيت طوري است كه هركس زودتر شمشير بكشد، ميبرد.» همه فرماندهان به اين نتيجه رسيدند كه بايد زودتر از آشفتگي دشمن استفاده كنند و كار را يكسره كنند و گرنه اگر دير بجنبند روزهاي سختي را پيشرو خواهند داشت. نيمههاي شب وقتي صدام با غرش توپهاي ايراني سراسيمه از خواب برخاست، خبردار شد كه حمله جديد ايران از سه نقطه ديگر آغاز شده است. آنها خط را شكستهاند و پيش ميآيند. او و فرماندهانش براي نگهداشتن جبهه رقابيه چارهاي نداشتند جز اين كه لشكر 10 زرهي را از دشت عباس به رقابيه بكشانند. دشمن هرچند در مرحله دوم عمليات، ارتفاعات استراتژيك و تنگه رقابيه را از دست داد، اما از ادامه كار نااميد نشد و نقطه ضعف جبهه ايران را دريافت. به علت عدم موفقيت در بعضي از محورها الحاق نيروها به همديگر مشكل بود و به گونهاي كه بين دو محور شصت كيلومتر فاصله افتاده بود. بنابراين برشدت پاتكهايش افزود و از سه طرف نيروهاي جبهههاي نصر و قدس را به محاصره درآورد. وضعيت پيچيدهتر شد. واقعاً به اين نكته رسيديم كه خطر اين هست كه دوباره از دستمان بگيرند. مشخص بود كه دشمن دارد خودش را آماده ميكند تا با يك حركت يكپارچه زرهي، كار را تمام كند. با برادر رضايي به اين نتيجه رسيديم كه اگر توقف كنيم و بخواهيم همينجا بمانيم و دفاع كنيم، كارمان ساخته است. دشمن ميآيد منطقه را پس ميگيرد. بايد تك را ادامه داد ولي چون طرحي براي ادامة تك نداشتيم و فقط براي همين دو محور طرح داشتيم، بايد همان موقع طرح ميريختيم و اجرا ميكرديم. دو تايي، با يقين، به يك تصميم واحد رسيديم كه راهي نيست جز اينكه تنگة عينخوش نگهداشته شود، ولي از محور كوتكاپون و سه راهي دهلران و پلنادري، تك را به طرف ارتفاعات رادار ادامه دهيم. يعني كاري را كه ميخواستيم از آن طرف بكنيم، حالا از جناح شمالي و جناح چپ دشمن انجام بدهيم. طرح، هم براي دشمن چيز جديدي بود و هم اين كه خود را گير نميانداختيم. در ضمن، فاصلهاش تا هدف زياد نبود. روي نقشه حساب كرديم، پنج ساعت راهپيمايي تا ارتفاعات رادار داشتيم. تصميم را گرفتيم. طرح اين مرحله از عمليات اين گونه بود كه ابتدا بايد بخشي از نيروهاي جبهه نصر، شبانه از سمت شمال به پشت مواضع دشمن در ارتقاعات ابوصليبيخات نفوذ ميكردند و با درگير شدن آنان در تمامي چهار جبهه حمله آغاز ميشد. براي اينكه دشمن متوجه نيروهاي نفوذ كننده نشود، در سمت شرق جبهه فجر بايد در طول شب با اجراي آتش و عمليات ايذايي دشمن را مشغول به خود ميكرد. بيشك اين مرحله حساسترين بخش عمليات فتحالمبين بود. اگر عمليات با موفقيت انجام ميشد، پيروزي بزرگي نصيب رزمندگان اسلام ميشد. زيرا علاوه بر الحاقي كه بين رزمندگان عملكننده صورت ميگرفت، آنان به سايتهاي افسانهاي صدام هم دست مييافتند. بر فراز ارتفاعات ابوصليبيخات دو سايت رادار و موشكي وجود داشت كه براي حاكم عراق از چنان حيثيتي برخوردار بود كه روزي مستانه گفته بود: اگر كسي سايتها و ارتفاعات رادار را فتح كند، من كليد بصره را به او ميدهم! سازماندهي به سرعت صورت گرفت و ستونها راه افتادند. آنها بايد ساعتها در سكوت محض و در ظلمات شب مهآلود، از تو شيارها پياده روي ميكردند و پيش از ساعت 30 بامداد ميرسيدند به آنجاهايي كه مأموريت داشتند. آنگاه منتظر ميماندند تا با فرمان فرماندهي جنگ، به سوي دشمن يورش برند. اما ساعتي بعد به قرارگاه كربلا، خبري رسيد كه همة فرماندهان عاليرتبة جنگ را به ماتم برد و تصميم قطعي گرفتند، بگويند نيروها برگردند! بنا به اطلاعات رسيده 150 تريلي تانكبر از تنگة ابوغريب عبور كرده و به سوي تپههاي عليگرهزد روانه شده بودند. آنها تكشان را صبح شروع ميكردند و قطعاً با اين حساب يگانهاي نفوذي قتلعام ميشدند. توي اتاق جنگ وحشت كرديم. (كلمة وحشت بجاست) همه شروع به تجزية و تحليل روي نقشه كردند كه اگر دشمن اين كار را بكند، كارمان ساخته است. آن هم چطور كارمان ساخته است؟ يك عده نيرو را فرستادهايم جلو، يك عده هم كه اينجا هستند. دشمن ميآيد و هر دو را داغان ميكند. ديگر براي ما نيرويي نميماند. حدود ده و نيم يا يازده شب بود كه ديدم همه نظر ميدهند بهتر است بگوييم نيروها برگردند. چون حداقل نيرويي است كه در دست داريم و فردا پشتش بريده نميشود. بعد هم شايد بتوانيم از مواضع فعلي دفاع كنيم. من با حالتي كه پاهايم نميكشيد، براي ابلاغ اين دستور به طرف بيسيم رفتم. حالتي هم شده بود كه ديگر دستور فرمانده نبود؛ يك شورايي تشخيص داده بود ... پاهايم رغبت اين را نداشت ولي رفتم به طرف بيسيم كه بگويم برگردند. و اين جا بود كه بازهم دل صياد در برابر عقل و تخصصش قد علم كرد. هر چقدر كه عقل عجله داشت پيام اعلام شود، دل روا نميداد. در آن لحظه تمام مسؤوليت عمليات با او بود؛ زيرا فرمانده سپاه بر اثر خستگيهاي پرواز تهران، بيخوابيها و اضطرابها در زير سرُم بود. سرهنگ، در لحظة بسيار سرنوشتسازي قرار گرفته بود. درنگ كرد. گوشي را به زمين گذاشت تا تصميم ديگري بگيرد. از آن روز كه فرماندهي نيرو را به دست گرفته بود، فراوان كوشيده بود، ضمن احترام به تخصص و علم و دانش فرماندهانش، آنان را متوجه چيزهاي ديگري هم بكند. «توكل به خدا»، اعتقاد به اين كه «يك رزمندة مؤمن برابر ده جنگجوي كافر، بازدهي دارد و... چيزهايي نبودند كه در دانشكدههاي فرماندهي تدريس شوند. از آن لحظه كه محسن رضايي با نظر مثبت امام به آغاز عمليات برگشته بود، از آن زمان كه در تفألشان به قرآن سورة فتح آمده بود، سرهنگصياد، نفر اول دورههاي آموزشي دانشكدة افسري و دورة «هواشناسي بالستيك» آمريكا، كوشيده بود «فكر تخصصي» را در خود كور كند. «پس از آن [شنيدن آيات سورة فتح] فكر تخصصي را هم در خودمان كور كرديم. چارهاي نداشتيم. اگر ميخواستيم به آن اكتفا كنيم، همة جوابها منفي بود. آنهايي كه در معيار تخصصي برآورد ميكردند، آنها را هم كنترل كرديم كه نبايد اينطور باشد..» تصميم گرفت خارج از فضاي جلسه، نظر شخصي تعدادي از فرماندهان برجستة سپاه و ارتش را بپرسد. غلامعلي رشيد را خواست. گفتم: وضع اينطوري است، ته قلبت چه ميبيني؟ گفت: والله اوضاع خيلي خراب است ولي ته قلبم اميدوارم كه امشب بچهها موفق بشوند. پرسيدم: پس چرا در جلسه نظرية آنطوري دادي؟ گفت: خوب، چه بگويم؟ به چه دليلي بگويم؟ شيهد باقري را خواستم. او هم همين را گفت. تيمسار حسنيسعدي را خواستم. او هم افسر بسيار لايقي بود. با اينكه چهرة تحصيل كرده و متخصص ـ و البته متعهد بود ـ گفت: اصلاً دلم رغبت نميكند كه اينها برگردند. ديدم كه نظرية فردي، همه با قلبهايشان صحبت ميكنند ولي در نظرية جمعي با زبان تخصص حرف ميزنند. تصميم خودم را گرفتم. گفتم: ابلاغ نميكنم كه برگردند. بگذار باشند. ساعات بعد، سرهنگ تاوان اين تهور را داد. او و دوستانش شب بسياري سختي را گذراندند. شبي كه لحظاتش بسيار سنگين و كشنده بود. او بارها از تصميمش پشيمان شد. اما تقدير چيز ديگري را رقم ميزد! ماجرا از آنجا آغاز شد كه ساعت 30 دقيقة بامداد او وقتيكه ميخواست، فرمان حمله را صادر كند، قرارگاه نصر اعلام كرد يگانهاي مورد نظر هنوز به پاي كار نرسيده است. ناچار ايستادند. شايد تنها تعداد كمي از فرماندهان ميدانستند كه حاج احمد متوسليان فرمانده تيپ محمدرسولالله چه مأموريت مهمي به اين گردانها داده است. زمان به سرعت ميگذشت اما هنوز گردان حبيب (كه تلفيقي از گردان حبيب تيپ 27 حضرت رسول و گردان 44 تيپ 2 لشگر 21 حمزة ارتش بود) به جادهاي كه در ميانه راه بود، نرسيده بود. در حاليكه بعد از آنجا باز بايد در پناه دو گردان ديگر، 12 كيلومتر راه ميپيمودند تا به آنجايي ميرسيدند كه فرماندهان ميخواستند. نگراني و اضطراب تمام فضاي اتاق جنگ را فرا گرفته بود. فرماندهان ميدانستند هرچه به صبح نزديك شوند، احتمال شكست بيشتر خواهد بود. اما بشنويد از آن سو: در آن دل شب محسن وزوايي كه سر ستون گردانش راه ميرفت، ناگهان احساس كرد، منطقه برايش ناآشناست. باورش برايش مشكل بود. او بيش از اين بارها با چوپان دزفولي اين مسير را آمده بود و از قدم به قدم مسير عبور نيروهايش در شب عمليات، نشانه برداشته بود اما اكنون در ظلمت شب و در دل بيابان، هيچ يك از آن نشانيها را نميديد. اين جوان 22 ساله كه روزي رتبة اول كنكور را در رشتة شيمي در سراسر كشور به دست آورده بود، اكنون نه تنها مسؤوليت جان ششصد رزمنده را داشت، بلكه سرنوشت عمليات هم به سرنوشت او و گردانش گره خورده بود. با فرماندهاش تماس گرفت و گفت: ـ احمدجان، خوب گوش كن، ما ديگر نميتوانيم راه برويم. مفهوم است؟ حاج احمد كه در قرارگاه تاكتيكي بود، با تعجب پرسيد: چي؟ چي؟ ابداً مفهوم نشد! محسن، تو چه ميگويي؟ ـ حاج احمد، همان كه گفتم. ما ديگر نميتوانيم راه برويم. نه اين كه نخواهيم، نشاني را گم كردهايم... حاج احمد وقتي فهميد ماجرا از چه قرار است، با خونسردي گفت: آقا محسن، گوش كن برادر جان، به خودت مسلط باش… دقت كن، نگاهي به اطراف خودت بينداز، حتماً يك چيزهايي را ميبيني. وزوايي پرسيد: چه جور چيزهايي؟ ـ … آن يارو [ دشمن] آن يارو، از طرف آن عارضه [ تپه] آن عارضة پياده ترس برش داشته، دارد شليك ميكند... مفهوم است؟ خب شما حتماً يك چيزهايي را بايد ببيني! همان، جاي اينها [ گردان حمزه و سلمان] است ـ حاج احمد ما اينجا چيزي نميبينيم. محسن وزوايي، وقتي از آن سو هم نااميد شد، به گردان دستور توقف داد. قدري از نيروهايش دور شد و به نماز ايستاد. معلوم نشد او در آن شب تاريك و در آن بيابان مخوف به خدا چه گفت و چه شنيد كه وقتي برگشت، به نيروهايش فرمان عقبگرد داد و مدتي بعد در كمال ناباوري به جاده رسيدند و با اطمينان به راه خود ادامه دادند! … ساعت سه شد يا سه و نيم. نزديك صبح بود و چيزي به روشني هوا نمانده بود. با صداي خيلي آرام و خونسرد، فرماندهان گفتند: به بيست متري دشمن رسيدهايم. هوا تاريك بود و اينها خيلي نزديك شده بودند. توي اتاق جنگ حالتي شد كه نميتوانم توضيح بدهم. رغبت فرماندادن نداشتم. چه بگويم؟ نيم ساعت مانده به صبح و روشنايي، بگوييم حمله كنيد؟! خسته، از ساعت هفت و نيم راهيپيمايي كردهاند حالا بگويم حمله كنيد؟ بعد هم دشمن تانكهايش آماده است و ميخواهد به ما حمله كند. چارهاي جز دستور نبود. اصلاً مثل اين كه يك عده فكر و دست و مغز مرا گرفته بودند و ميگفتند اين كار را بكن. به فرماندهان ابلاغ كردم با همان نام مقدس يازهرا(س) حمله را شروع كنند. بلافاصله بعد از اعلام رمز عمليات با يك زمينه بسيار آماده، همه رو به قبله نشستند و دعاي توسل را شروع كرديم. اين دعاي توسل چنان غلظتي داشت كه در هيچ نقطهاي در چند سالي كه در جبهه بودم، در تمام اتاقهاي جنگ جاهاي ديگر موردش را نديدم. هركس در توسل خودش بود… آن صبح فرماندهان عاليرتبه قرارگاه كربلا هنگامي به خود آمدند كه بيسيمها خبر از تصرف سايتها ميدادند. آنها خوب ميدانستند كه اين پيروزي شگفتآور و به اين آساني، خيلي هم از تدبير آنها نيست. ايمان داشتند كه در پس تدابير آنها دست ديگري است كه كارها را پيش ميبرد. علي برخلاف تصميم فرماندهان، تنها به اتكا فرمان دلش، دستور لغو عمليات را نميدهد. فرمانده سرشار از هوش و استعداد مسير را گم ميكند تا ساعتها با تأخير بر سردشمن برسند و دشمن كه تا ساعت سه صبح انتظار حمله را ميكشيده به خيال اين كه حالا ديگر صبح شده و ايرانيها روز حمله نميكنند با خيال راحت به خواب ميرود و… فرمانده [اسير يكي از] تيپهاي عراقي را كه نميدانم تيپ شماره چند بود، آوردند. ... [معلوم شد فرماندهان دشمن] قبلاً ميدانستند از محور رقابيه حمله ميكنيم، ولي الان [براي مرحله سوم] نميدانستند كه از كجا ادامه ميدهيم. اين بود كه فرماندهي دشمن ابلاغ ميكند كه تا ساعت سه آماده باشند، يعني همه پشت سلاحهايشان باشند. ساعت سه ميگويد اگر اينها حمله ميكردند، تا الان كار را شروع ميكردند، ديگر نزديك صبح است و اينها حمله نخواهند كرد. آن فرمانده تيپ عراقي ميگفت: آنقدر با خيال راحت رفتيم و خوابيديم كه حتي لباسهايمان را هم درآورديم. با لباس زير خوابيديم تا اينكه ساعت سهونيم متوجه شديم بالاي سرمان هستيد. بعد از اين پيروزي بزرگ، رزمندگان اسلام ديگر معطل طرح قرارگاه نماندند بلكه خود مرحله چهارم عمليات را آغاز كردند و پيش رفتند و به زودي رسيدند به ارتفاعات برغازه و قرارگاه تاكتيكي سپاه چهار را فتح كردند. آنان آن روز اگر كمي زودتر به قرارگاه ميرسيدند چه بسا سرنوشت جنگ به كلي عوض ميشد! آن روز وقتي يكي از اسيران عراقي گفت اگر كمي زودتر ميآمديد، صدام را هم ميتوانستيد، دستگير كنيد، بزرگان خيلي اين خبر را جدي نگرفتند، اما سالها بعد وقتي ژنرال حسين كامل مجيد داماد فراري صدام در اردن آن ماجرا را افشا كرد، تازه فهميدند آن روز چه شكاري را از دست دادهاند! «در منطقه شوش ـ دزفول هنگامي كه نيروهاي ايران در منطقه سپاه چهارم عراق پيشروي كردند، واحدهاي پشتيباني اين سپاه رزمي نيز از بين رفت و چيزي نمانده بود كه صدام و همراهان او كه من هم جزو آنها بودم، به اسارت نيروهاي ايراني درآيند. در اين لحظات رنگ از چهرة صدام پريده و بسيار نگران بود. صدام به ما نگاه كرد و گفت: از شما ميخواهم در صورتي كه اسير شديم، من و خودتان را بكشيد… » عمليات فتحالمبين سرانجام روز هشت فروردين به پايان رسيد. در اين عمليات رزمندگان اسلام علاوه بر آزادسازي حدود دو هزار كيلومتر مربع از اراضي اشغالي، شانزدههزار اسير از دشمن گرفته شد. سالها بعد وقتي از سپهبدصيادشيرازي پرسيدند در ميان همة عمليات و حملههاي ايران در هشت سال دفاع مقدس، بالاترين امتياز را به كدام ميدهيد، گفت: بدون هيچگونه ترديد، بايد بالاترين امتياز را به فتحالمبين بدهيم. ما عمليات مختلفي داشتيم و هر كدامشان امتياز مختلفي داشتند. در يك امتياز، عمليات فتحالمبين بالاترين امتياز را داشت: امتياز اخلاص، يكپارچگي، وحدت رزمندگان اسلام و يدواحده بودن به معناي واقعي. بالاترين امتياز، معنويت و روحانيت حاكم بود. در جمع عملياتهايي كه ما داشتيم، از اين بالاتر نداشتهايم، كه ملاك خوبي است براي اينكه در آينده، براي بازسازي و تشكل نيروهاي مسلح، الگوهاي گذشته را ملاك قرار بدهيم. آن موقع، امكانات محدود بود و شايد همين محدوديتها باعث شده بود تا بيشتر قدر همديگر را بدانيم. اگر انسان تقوا و اعتقاد و ايمان را خوب به كار ببرد، با همين امكانات، بهتر از آن زمان ميتوان به وحدت و يكپارچگي رسيد. درست در هنگاميكه مردم دزفول و انديمشك از شنيدن تصرف سايتها به خيابانها ريخته بودند و شادماني ميكردند، در شمال تهران درست در ستاد فرماندهي نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي ايران، گروهي دل به دشمن داده بودند و آمادة جنايتي ميشدند تا شادي هموطنانشان را تبديل به عزا كنند! آنان مأموريت داشتند تا سرهنگ علي صيادشيرازي را به همراه معاونانش ترور كنند. اما خواست خدا چيز ديگري بود. طبق قرار، سرهنگ بايد در تهران ميبود و به ديدار امامخميني(ره) ميرفت و گزارش فتوحات را ميداد. اما او هنوز كارش را ناتمام ميدانست. بنابراين برگشت به تهران را به تعويق انداخت و در جبهه ماند. هواي شميران ابري بود. خانهها در مه غليظ صبحگاهي گم شده بودند. همين به سرباز صبري و همدستانش كمك ميكرد تا راحتتر خود را به دفتر فرماندهان برسانند. او رانندة رئيس بازرسي بود. اين كه چگونه سازمان مجاهدين توانسته بود عنصرخود را به چنين جايگاهي برساند، اطلاعات زيادي در دست نيست. او در پشت ماسك ريا و تظاهر پنهان شده بود. بچههاي دژباني به او اعتماد كرده بودند و او را دوست خودشان ميپنداشتند. براي همين، معمولاً ماشين او را نميگشتند و برايش سخت نميگرفتند. در سايه همين اهمالكاريها بود كه او توانسته بود شب قبل سه تيم تروريستي را وارد پادگان كند. تيم اول به سراغ دفتر فرماندهي نيرو رفتند، گروهي به سوي دفتر جانشين او رهسپار شدند و تيم سوم به سراغ سرهنگ خرسندي آمدند كه معاون هماهنگ كننده بود. دو فرمانده اولي در جبهه بودند، اما سرهنگ حسين خرسندي تازه به دفترش رسيده بود و مشغول نوشتن بود. او صبح به جاي سرهنگصياد به ديدار امام رفته بود تا گزارش پيروزهاي عمليات فتحالمبين را بدهد. اكنون در نشئه آن ديدار روحاني، براي فرماندهش گزارش مينوشت كه ناگهان صداي انفجار شنيد. گمان كرد هواپيماهاي دشمن باز جايي را زدهاند. وقتي صداي چند رگبار هم از نزديكتر شنيد، به منشياش زنگ زد . در آن سو كسي گوشي را برنداشت. صداها بيشتر شد. تندي بلند شد تا خود را به بيرون برساند. ولي پيش از او جواني بلند قد در آستانة در قرار گرفت و بيدرنگ به سويش شليك كرد. سرهنگ تنها به ياد دارد، وقتي كه به زمين افتاد، همو بالاي سرش ايستاده بود و كلت به دست پيشانياش را نشانه گرفته بود و داشت تير خلاصي ميزد. اما جوانك نفهميد تيرش به خطا رفت و به جاي مغز، چشم سرهنگ حسين خرسندي را دريد و از بيخ گوش ديگرش درآمد! لحضات بعد، آنان خشمگين از اين كه سرهنگ صياد را نيافتهاند در سر راه خود هر كه را كه ديدند، كشتند و آنگاه با استفاده از بنزهاي فرماندهان كه صبري از قبل برايشان تدارك ديده بود، از سد دژباني گذشتند و به بيرون گريختند .در يكي از خيابانهاي خلوت شمال تهران اتومبيلهاي ديگري منتظرشان بود. در جنايت حمله به دفتر فرمانده نيروي زميني، سيزده نفر شهيد و هفت نفر مجروح شدند. سرهنگ صياد هنگامي اين خبر را شنيد كه در قرارگاه كربلا بود و به همراه دو افسر عملياتي راههاي آزادسازي خرمشهر را بررسي ميكردند! Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin-top:0cm; mso-para-margin-right:0cm; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0cm; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-fareast-font-family:"Times New Roman"; mso-fareast-theme-font:minor-fareast; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin;} فصل هشتم 4 آبان سال 1359 در آن غروب غمگينانة پاييزي، هنگاميكه مدافعان خرمشهر با تنهاي مجروح و قلبهاي به دردآمده از خيانت فرماندهي جنگ، مجبور شدند از شهر دل بكنند، به خون ياران شهيدشان قسم خوردند كه روزي باز خواهند گشت و خرمشهر را آزاد خواهند كرد. و اكنون سرهنگ صياد و دوستانش در ستاد فرماندهي قرارگاه كربلا، گمان ميكردند آن روز فرا رسيده است و بايد طرح آزادسازي خرمشهر ريخته شود. هنوز گرد و خاك عمليات فتحالمبين فرو ننشسته بود كه سرهنگ دو تن از افسران عملياتياش را از خط فرا خواند. ساعتي بعد وقتي كه آن دو با سر و وضع خاكآلود به اتاقش آمدند، گفت تا قبل از اين كه دشمن بتواند كمر راست كند، بايد عمليات جديد طراحي و اجرا شود. او تأكيد كرد اين عمليات در غرب كارون اجرا خواهد شد و هدف خرمشهر است. آن روز هرچند آنان به هيچ تصميم مشخصي نرسيدند، اما سرهنگ صياد با قاطعيت به تعدادي از فرماندهان لشكرها و تيپهايش دستور داد به منطقة اهواز نقل مكان كنند. اتفاقاً فرداي آن روز وقتيكه جلسة مشترك فرماندهان سپاه و ارتش برگزار شد معلوم شد آنان نيز به خرمشهر ميانديشند. دو راه براي طراحان در پيش رو بود: «تك از شمال به جنوب از جبهه رودخانههاي كرخهكور و نيسان با هدف وصول به جفير، كوشك و طلاييه و سپس ادامة پيشروي به سوي خرمشهر.» و يا «تك از شرق به غرب با عبور از رودخانة كارون با هدف گسستن جبهه دشمن از وسط و تجزيه آن به دو بخش شمالي و جنوبي و سپس احاطة منطقة جفير در شمال و شهرخرمشهر در جنوب» اما راه كار اول، چند مشكل اساسي داشت كه نميشد آنها را ناديده گرفت و به آن دل بست. اول اينكه؛ پيش از اين كه به خاكريزهاي دشمن برسند بايد از منطقة وسيع باتلاقي ميگذشتند كه هم براي نيروهاي پياده و هم نيروهاي زرهي كار فوقالعاده مشكلي بود. در آغاز جنگ اين آبگرفتگيها توسط مهندسان خودي براي جلوگيري از پيشروي دشمن ايجاده شده بود و حالا مهمترين مانع براي پيشروي نيروهاي خودي بود و از قضا پدافند خوبي براي دشمن. ديگر اينكه؛ وسعت اين منطقه تا خرمشهركه هدف اصلي بود حدود چهارهزار و هشتصد كيلومتر مربع بود كه فتح اين مقدار زمين با توجه به تجهيزات مستحكم دشمن كار بسيار مشكلي بود. برخلاف آن، راه كار دوم به هدف نزديكتر بود اما حداقل يك مانع بزرگ داشت كه تصميمگيري راجع به آن را سختتر ميكرد و آن چيزي نبود جز وجود رودخانة كارون. اگر فرماندهان اين محور را برميگزيدند بايد شبِ عمليات دهها هزار نيروي پياده و زرهي را از رودخانه عبور ميدادند كه باتوجه به وسعت نيرو و محدود بودن معابري كه بتوان از آن گذر كرد، و نيز مهمتر از همه عدم تجربة نيروهاي مسلح جمهوري اسلامي ايران در گذر از آب، كه خود مقولة ديگري بود كه علاوه بر آموزشهاي ويژه تجهيزات خاصي هم لازم داشت. با اين شرايط حمله از اين محور ريسك بزرگي بود. نهايتاً راهكاري را فرمانده سپاه پاسداران پيشنهاد كرد كه طراحان عمليات پسنديدند و طرح اصلي عمليات بر اساس آن ريخته شد. پيشنهاد محسن رضايي تلفيقي از هر دو راه كار بود. در طرح او راه كار اصلي عبور از كارون بود كه توسط دو قرارگاه نصر و فتح عمليات ميشد اما براي اين كه دشمن از نيروهاي موجودش در جبهة شمالي منطقه نتواند براي كمك به نيروهاي جبهة مياني و جنوبي استفاده كند، قرارگاه قدس هم محوري از آن جبهه باز ميكرد و دشمن را مشغول نگه ميداشت. هرچند وسعت منطقه بيشتر از عمليات قبلي بود كه در آن چهار قرارگاه عمليات را هدايت كرده بودند، در اينجا چون روش، روش تك احاطهاي بود، بيشتر از اين سه محور نميشد، عمل كرد. قرار شد قرارگاه فجر همچنان در منطقة فتحالمبين بماند براي يك عمليات ايذايي. از اين روز كه دهم فروردين بود تا دهم ارديبهشت كه فرماندهان قرارگاه كربلا با چشمان گريان و قلبهاي متوجه خدا، فرمان حمله را صادر كردند، يك ماه طول كشيد. ماهي كه براي همة رزمندگان و فرماندهانشان ماه سختي بود و براي سرهنگ علي صيادشيرازي سختتر و به مراتب دشوارتر. او به عنوان فرمانده سرنوشت سازترين عمليات اين جنگ، قدر لحظات را خوب ميدانست. لحظهاي آرام و قرار نداشت و بيدريغ تمام وجودش را وقف جبهه كرده بود، آن قدر كه حتي فرصتي نداشت خبري از سرنوشت دختر بيمارش بگيرد. او با سعةصدر و محبوبيتي كه در ميان سپاه و مقبوليتي كه در ميان اميران ارتش داشت، تلاش ميكرد اختلاف سليقهها به اختلافات اساسي تبديل نشود. تا آنجا كه ميتوانست با مهرباني و دلسوزي همه را هماهنگ ميكرد. ستاد مشترك كه به او و همة فرماندهان ارتش حق فرمان داشت، در موفقيت چنين عملياتي ترديد داشت، سعي ميكرد با ارسال پيغامها و پسغامها با او اتمام حجت كند. برعكس فرماندهان سپاه آنقدر به پيروزي اين عمليات خوشبين بودند كه حتي با مرحلهبندي آن به شدت مخالفت ميورزيدند. از سوي ديگر بعضي از فرماندهان عاليرتبة ارتش با ادغام با سپاه و فرماندهي مشترك در عمليات مخالف بودند و پذيرش اين دستور برايشان مشكل بود و… و علي كه مصالح بزرگتر را ميديد، با بردباري همه را تحمل ميكرد. اما يك جوان سي و چند ساله مگر چقدر تحمل داشت؟ بيخود نبود كه گاهي نيمشب خسته و رنجور، خود را به در خانة عالم بيداردلي ميرساند و از او مدد ميجست. تصور عبور5 لشكر نيروي پياده و و تقريباً نزديك به همين مقدار هم گروههاي توپخانه، مهندسي و يگانهاي پشتيباني از رودخانة كارون در يك ساعت معين كه دشمن را در آن سو حساس نكند و در اين سو هم ترافيك ايجاد نشود و… هم امكانات ميخواست و هم فرصت كه هيچيك را نداشتند. بعضيها گمان ميكردند ميتوان از شوروي تعدادي پل شناور خريد. اما همساية كمونيست كه از دادن هيچ امكاناتي به عراق دريغ نميكرد، عذر خواست و حتي به قيمت بالاتر هم نفروخت. از همه جا كه نااميد شدند باز به خدا روي آوردند و به داراييهاي خودشان پرداختند. براي عبور از رودخانه تنها پنج دستگاه پل داشتند كه به هر لشكر تنها يك پل ميرسيد كه از قضا اين پلها هم عمدتاً فرسوده بودند و نياز به تعميرات فراواني داشتند كه جهاد مرمت آنها را به عهده گرفت با اين حال از روي آنها همزمان سه تانك عبور دادن ريسك بود. نيروي دريايي اعلام كرد ميتواند 300 دستگاه قايق هجومي ده نفره با قايقرانهايشان در اختيارشان بگذارد. وقتي خبر رسيد، سالهاست در انبارهاي عمومي ارتش در آبيك تعدادي طرادة شنيدار آبي خاكي افتاده است كه هريك ميتوانند شصت تن بار حمل كنند، سرهنگ بيمعطلي دستور داد تا 48 ساعت ديگر آنها را به منطقه منتقل كنند. ماجرا از اين قرار بود كه در سال 1350 شاه در كنار خريدهاي نظامي كلانش از آمريكا، تعدادي طرادة جي،اس،پي هم از شوروي خريد كرد و در مانور از آنها استفاده شد. اما چون پرسنل دستور زبان آنها را نميدانستند، يكي از آنها غرق شد و تمام سرنشينانش كشته شدند. اين حادثه باعث شد كه ديگر آنها فراموش شوند! گردان 414 پل، ده دستگاه طراده را به عهده گرفت و به آموزش رانندگان براي آنها پرداخت. معلوم شد با هر يك از آنها در هر ساعت ميتوان هشت تانك به آن سوي رودخانه انتقال داد. وسيلة مغتنمي بود. فروردين تمام شد و ارديبهشت آمد. برخلاف انتظار سرهنگ و ديگر فرماندهان، ارزيابيها نشان ميداد جبهة خودي هنوز آمادگي لازم را براي چنين عمليات گستردهاي ندارد. در همة زمينهها مشكل داشتند. مخصوصاً نيرو آنقدر كم بود كه پيشنهاد شد بخشي از رزمندگان مدافع كردستان به جنوب منتقل شوند كه سرهنگ صياد آن را صلاح ندانست و مخالفت كرد. با اين همه دليل آنها نميتوانستند حمله را بيشتر از اين عقب بيندازند: اول اين كه آنها خوب ميدانستند عراقيها اگر از شكست عمليات فتحالمبين فارغ شوند و خود را بازسازي كنند، كار مشكلي در پيش خواهند داشت و آزادسازي خرمشهر سختتر از آني خواهد شد كه اينان ميپندارند. ديگر اينكه، عراقيها از بخشي از ساحل غربي كارون غافل بودند و از آن به مقدار قابل توجهي فاصله داشتند كه به همين دليل فرماندهان ايراني همانجا را براي پياده كردن نيرو در نظر گرفته بودند، اما تجزيه و تحليل و برآوردهاي اطلاعاتي قرارگاه كربلا، حكايت از آن داشت كه دشمن قصد نزديك شدن به رودخانه را دارد. اين خبر چارستون فرماندهان جنگ را لرزاند. اگر چنين ميشد، عبور از رودخانه اگر غيرممكن نبود، قطعاً آنقدر تلفات داشت كه آنان به نتيجة دلخواهشان نرسند. بنابراين بايد در شروع حمله درنگ نميكردند. زمان عمليات را يك شب زودتر انداختند. ميتوانم بگويم يكي از دلايلي كه موجب شد بعداز عمليات فتحالمبين، دست به يك اقدام جسورانه بزنيم و منطقهاي را طراحي بكنيم كه حدود 6000 كيلومتر مربع وسعت داشت، اين بود كه از هر نظر احساس قوت و قدرت ميكرديم. البته تحليلگران تاريخ جنگ و كساني كه ميخواهند تحليل دقيق داشته باشند، جالب است بدانند كه چه دلايلي باعث شد يكدفعه توان رزمي ما افزايش پيدا كند، در حالي كه به امكانات رزمي ما افزوده نميشد، حتي نيروي انساني هم كه افزوده ميشد، رقمي نبود كه ما روي آن بخواهيم حساب كنيم و بگوييم توان رزميمان بالا رفت. در آن زمان بيشتر از همه بُعد روحي ورواني بود كه حاكم ميشد و درست عكس همين حالت را در دشمن ميديديم. يعني به تناسب روحيه و توانمندي كه در جبهة حق به و جود ميآمد، جبهة باطل تضعيف ميشد و در موضع انفعالي قرار ميگرفت. اين دليل پيروزي ما بود
فصل هفتم سرانجام غروب روز اول فروردين، انتظار به پايان رسيد و اين پيام از فرماندهي جنگ، به قرارگاههاي تابعه، ارسال شد: «از قرارگاه كربلا 2، به قرارگاههاي قدس، فجر، نصر و فتح، ساعت (س) روز (ر) ساعت 30 00 روز 2 / 1 / 61 تعيين، و شروع عمليات با كد بسمالله القاصم الجبارين. يا زهرا عليها السلام خواهد بود.» رزمندگان بيقرار، يكديگر را در آغوش فشردند. لحظاتي در تاريكي مطلق پشت خاكريز، با اشك و گريه با همديگر قول و قرارها گذاشتند. آناني كه شهيد ميشدند بايد قول شفاعت ميدادند به شرط اين كه آناني كه ميماندند امام را تنها نگذارند. بعداز وداع ستونها راه افتادند. حمله با اندكي تأخير آغاز شد. در همان ساعات اوليه رزمندگان محورهاي قدس و نصر موفق شدند خط را بشكنند و به موفقيتهاي قابل توجهي برسند طوري كه نيروهاي قرارگاه قدس توانستند دشتعباس را آزاد كنند و نيروهاي قرارگاه نصر هم موفق شدند تا پشت توپخانه دشمن در ارتفاعات عليگره زد برسند و به تمامي اهداف از پيش تعيين شده دست يابند. اما در دو محور ديگر همچنان كه پيشبيني ميشد كار قابلتوجهي انجام نگرفت. صبح روز دوم فروردين پاتك عراق شروع شد. صدام خود را به منطقه رسانده بود و در قله برغازه درقرارگاه سپاه 4 در كنار سپهبدش هشام الفخري عمليات را هدايت ميكرد تا دشت عباس را بگيرند. ستوني از تانكهاي مدرن تيـ72 لشكر 10 زرهي عراق روانه ميدان شد. هليكوپترها پشت سرهم به پرواز درآمدند و دامنه ارتفاعات تينه مملو از كماندو شد. جنگ سختي درگرفت. تنها پناه نيروهاي ايراني تپه كوچكي بود به نام يال 251. تمام آتشها نيز به همان سو بود تا آن را اشغال كنند. به فرمان سرهنگ صيادشيرازي تيپ 2 از لشكر92 خوزستان به آنجا اعزام شد. اما كاري از پيش نرفت. دشمن نه تنها تانكهاي مدرن داشت و بلكه برخلاف نيروهاي ايراني با قرارگرفتن در دامنه تينه به تمام منطقه اشراف داشت و قدرت عمل به نيروهاي زرهي ايران نميداد. وقتي هفت دستگاه از تانكهاي چيفتن تيپ 2 يكي بعداز ديگري منهدم شد، يأس و نااميدي سرتاسر تيپ را فراگرفت و براي نجات بقيه تانكها تصميم گرفتند به عقب برگردند . سرهنگ چارهاي نداشت جز اين كه خود را به وسط معركه برساند. هليكوپترش در ميان تانكهايي كه عقبنشيني ميكردند نشست. دادش درآمد. به فرمانده تيپ تاخت. وضعيت عجيبي بود. بررسي كردم و متوجه شدم فرمانده تيپ ترسيده. درست است كه تانكهايش خورده ولي بيشتر، ترس فرمانده تيپ موجب عقبنشيني شده بود. قپههاي سرهنگي همراهم داشتم. يك فرمانده گرداني بود كه بين آنها خيلي شجاعت داشت، به نام لهراسبي كه لرستاني بود. قبلاً او را ميشناختم. در عمليات طريقالقدس خيلي فداكاري كرده بود. ديدم روحيهاش عالي است. گفت: ميزنيم ما، مسألهاي نيست. سريع گفتم: تو فرمانده تيپ بشو. باورش نميشد. گفت: مگر ميشود؟ توي ميدان جنگ… گفتم: اين درجهات، تو بشو فرمانده تيپ. همانجا سريع به همه ابلاغ كردم كه فلاني به سرهنگي ارتقا درجه پيدا كرد و از اين لحظه فرمانده تيپ است. البته شخصيت فرمانده قبلي را هم حفظ كردم… تدبير سرهنگ صياد چارهساز شد و تيپي كه داشت عقب مينشست دوباره به ميدان آمد و با روحيه شگفتآوري چنان ايستادگي كرد كه ستون عظيم زرهي سپاه 4 عراق تا شب نتوانست دشت را دوباره اشغال كند. با فرا رسيدن شب صدام و فرماندهانش دست از كار كشيدند به اميد اين كه فردا صبح كار را يكسره كنند. آنها هيچ گمان نميبردند كه فرماندهان ايراني بتوانند بهزودي مرحله دوم حمله خود را آغاز كنند. اما در همان زمان فرماندهي قرارگاه كربلا با سازماندهي مجدد و چند جابهجايي در مأموريت نيروها، آماده ميشد تا ساعاتي بعد مرحله دوم عمليات را آغاز كند. قرارگاه مركزي كربلا، همه فرماندهان را براي جلسه مهمي فرا خواند. در اين جلسه بعداز تحليل مرحله اول عمليات. رحيم صفوي گفت: «اكنون وضعيت طوري است كه هركس زودتر شمشير بكشد، ميبرد.» همه فرماندهان به اين نتيجه رسيدند كه بايد زودتر از آشفتگي دشمن استفاده كنند و كار را يكسره كنند و گرنه اگر دير بجنبند روزهاي سختي را پيشرو خواهند داشت. نيمههاي شب وقتي صدام با غرش توپهاي ايراني سراسيمه از خواب برخاست، خبردار شد كه حمله جديد ايران از سه نقطه ديگر آغاز شده است. آنها خط را شكستهاند و پيش ميآيند. او و فرماندهانش براي نگهداشتن جبهه رقابيه چارهاي نداشتند جز اين كه لشكر 10 زرهي را از دشت عباس به رقابيه بكشانند. دشمن هرچند در مرحله دوم عمليات، ارتفاعات استراتژيك و تنگه رقابيه را از دست داد، اما از ادامه كار نااميد نشد و نقطه ضعف جبهه ايران را دريافت. به علت عدم موفقيت در بعضي از محورها الحاق نيروها به همديگر مشكل بود و به گونهاي كه بين دو محور شصت كيلومتر فاصله افتاده بود. بنابراين برشدت پاتكهايش افزود و از سه طرف نيروهاي جبهههاي نصر و قدس را به محاصره درآورد. وضعيت پيچيدهتر شد. واقعاً به اين نكته رسيديم كه خطر اين هست كه دوباره از دستمان بگيرند. مشخص بود كه دشمن دارد خودش را آماده ميكند تا با يك حركت يكپارچه زرهي، كار را تمام كند. با برادر رضايي به اين نتيجه رسيديم كه اگر توقف كنيم و بخواهيم همينجا بمانيم و دفاع كنيم، كارمان ساخته است. دشمن ميآيد منطقه را پس ميگيرد. بايد تك را ادامه داد ولي چون طرحي براي ادامة تك نداشتيم و فقط براي همين دو محور طرح داشتيم، بايد همان موقع طرح ميريختيم و اجرا ميكرديم. دو تايي، با يقين، به يك تصميم واحد رسيديم كه راهي نيست جز اينكه تنگة عينخوش نگهداشته شود، ولي از محور كوتكاپون و سه راهي دهلران و پلنادري، تك را به طرف ارتفاعات رادار ادامه دهيم. يعني كاري را كه ميخواستيم از آن طرف بكنيم، حالا از جناح شمالي و جناح چپ دشمن انجام بدهيم. طرح، هم براي دشمن چيز جديدي بود و هم اين كه خود را گير نميانداختيم. در ضمن، فاصلهاش تا هدف زياد نبود. روي نقشه حساب كرديم، پنج ساعت راهپيمايي تا ارتفاعات رادار داشتيم. تصميم را گرفتيم. طرح اين مرحله از عمليات اين گونه بود كه ابتدا بايد بخشي از نيروهاي جبهه نصر، شبانه از سمت شمال به پشت مواضع دشمن در ارتقاعات ابوصليبيخات نفوذ ميكردند و با درگير شدن آنان در تمامي چهار جبهه حمله آغاز ميشد. براي اينكه دشمن متوجه نيروهاي نفوذ كننده نشود، در سمت شرق جبهه فجر بايد در طول شب با اجراي آتش و عمليات ايذايي دشمن را مشغول به خود ميكرد. بيشك اين مرحله حساسترين بخش عمليات فتحالمبين بود. اگر عمليات با موفقيت انجام ميشد، پيروزي بزرگي نصيب رزمندگان اسلام ميشد. زيرا علاوه بر الحاقي كه بين رزمندگان عملكننده صورت ميگرفت، آنان به سايتهاي افسانهاي صدام هم دست مييافتند. بر فراز ارتفاعات ابوصليبيخات دو سايت رادار و موشكي وجود داشت كه براي حاكم عراق از چنان حيثيتي برخوردار بود كه روزي مستانه گفته بود: اگر كسي سايتها و ارتفاعات رادار را فتح كند، من كليد بصره را به او ميدهم! سازماندهي به سرعت صورت گرفت و ستونها راه افتادند. آنها بايد ساعتها در سكوت محض و در ظلمات شب مهآلود، از تو شيارها پياده روي ميكردند و پيش از ساعت 30 بامداد ميرسيدند به آنجاهايي كه مأموريت داشتند. آنگاه منتظر ميماندند تا با فرمان فرماندهي جنگ، به سوي دشمن يورش برند. اما ساعتي بعد به قرارگاه كربلا، خبري رسيد كه همة فرماندهان عاليرتبة جنگ را به ماتم برد و تصميم قطعي گرفتند، بگويند نيروها برگردند! بنا به اطلاعات رسيده 150 تريلي تانكبر از تنگة ابوغريب عبور كرده و به سوي تپههاي عليگرهزد روانه شده بودند. آنها تكشان را صبح شروع ميكردند و قطعاً با اين حساب يگانهاي نفوذي قتلعام ميشدند. توي اتاق جنگ وحشت كرديم. (كلمة وحشت بجاست) همه شروع به تجزية و تحليل روي نقشه كردند كه اگر دشمن اين كار را بكند، كارمان ساخته است. آن هم چطور كارمان ساخته است؟ يك عده نيرو را فرستادهايم جلو، يك عده هم كه اينجا هستند. دشمن ميآيد و هر دو را داغان ميكند. ديگر براي ما نيرويي نميماند. حدود ده و نيم يا يازده شب بود كه ديدم همه نظر ميدهند بهتر است بگوييم نيروها برگردند. چون حداقل نيرويي است كه در دست داريم و فردا پشتش بريده نميشود. بعد هم شايد بتوانيم از مواضع فعلي دفاع كنيم. من با حالتي كه پاهايم نميكشيد، براي ابلاغ اين دستور به طرف بيسيم رفتم. حالتي هم شده بود كه ديگر دستور فرمانده نبود؛ يك شورايي تشخيص داده بود ... پاهايم رغبت اين را نداشت ولي رفتم به طرف بيسيم كه بگويم برگردند. و اين جا بود كه بازهم دل صياد در برابر عقل و تخصصش قد علم كرد. هر چقدر كه عقل عجله داشت پيام اعلام شود، دل روا نميداد. در آن لحظه تمام مسؤوليت عمليات با او بود؛ زيرا فرمانده سپاه بر اثر خستگيهاي پرواز تهران، بيخوابيها و اضطرابها در زير سرُم بود. سرهنگ، در لحظة بسيار سرنوشتسازي قرار گرفته بود. درنگ كرد. گوشي را به زمين گذاشت تا تصميم ديگري بگيرد. از آن روز كه فرماندهي نيرو را به دست گرفته بود، فراوان كوشيده بود، ضمن احترام به تخصص و علم و دانش فرماندهانش، آنان را متوجه چيزهاي ديگري هم بكند. «توكل به خدا»، اعتقاد به اين كه «يك رزمندة مؤمن برابر ده جنگجوي كافر، بازدهي دارد و... چيزهايي نبودند كه در دانشكدههاي فرماندهي تدريس شوند. از آن لحظه كه محسن رضايي با نظر مثبت امام به آغاز عمليات برگشته بود، از آن زمان كه در تفألشان به قرآن سورة فتح آمده بود، سرهنگصياد، نفر اول دورههاي آموزشي دانشكدة افسري و دورة «هواشناسي بالستيك» آمريكا، كوشيده بود «فكر تخصصي» را در خود كور كند. «پس از آن [شنيدن آيات سورة فتح] فكر تخصصي را هم در خودمان كور كرديم. چارهاي نداشتيم. اگر ميخواستيم به آن اكتفا كنيم، همة جوابها منفي بود. آنهايي كه در معيار تخصصي برآورد ميكردند، آنها را هم كنترل كرديم كه نبايد اينطور باشد..» تصميم گرفت خارج از فضاي جلسه، نظر شخصي تعدادي از فرماندهان برجستة سپاه و ارتش را بپرسد. غلامعلي رشيد را خواست. گفتم: وضع اينطوري است، ته قلبت چه ميبيني؟ گفت: والله اوضاع خيلي خراب است ولي ته قلبم اميدوارم كه امشب بچهها موفق بشوند. پرسيدم: پس چرا در جلسه نظرية آنطوري دادي؟ گفت: خوب، چه بگويم؟ به چه دليلي بگويم؟ شيهد باقري را خواستم. او هم همين را گفت. تيمسار حسنيسعدي را خواستم. او هم افسر بسيار لايقي بود. با اينكه چهرة تحصيل كرده و متخصص ـ و البته متعهد بود ـ گفت: اصلاً دلم رغبت نميكند كه اينها برگردند. ديدم كه نظرية فردي، همه با قلبهايشان صحبت ميكنند ولي در نظرية جمعي با زبان تخصص حرف ميزنند. تصميم خودم را گرفتم. گفتم: ابلاغ نميكنم كه برگردند. بگذار باشند. ساعات بعد، سرهنگ تاوان اين تهور را داد. او و دوستانش شب بسياري سختي را گذراندند. شبي كه لحظاتش بسيار سنگين و كشنده بود. او بارها از تصميمش پشيمان شد. اما تقدير چيز ديگري را رقم ميزد! ماجرا از آنجا آغاز شد كه ساعت 30 دقيقة بامداد او وقتيكه ميخواست، فرمان حمله را صادر كند، قرارگاه نصر اعلام كرد يگانهاي مورد نظر هنوز به پاي كار نرسيده است. ناچار ايستادند. شايد تنها تعداد كمي از فرماندهان ميدانستند كه حاج احمد متوسليان فرمانده تيپ محمدرسولالله چه مأموريت مهمي به اين گردانها داده است. زمان به سرعت ميگذشت اما هنوز گردان حبيب (كه تلفيقي از گردان حبيب تيپ 27 حضرت رسول و گردان 44 تيپ 2 لشگر 21 حمزة ارتش بود) به جادهاي كه در ميانه راه بود، نرسيده بود. در حاليكه بعد از آنجا باز بايد در پناه دو گردان ديگر، 12 كيلومتر راه ميپيمودند تا به آنجايي ميرسيدند كه فرماندهان ميخواستند. نگراني و اضطراب تمام فضاي اتاق جنگ را فرا گرفته بود. فرماندهان ميدانستند هرچه به صبح نزديك شوند، احتمال شكست بيشتر خواهد بود. اما بشنويد از آن سو: در آن دل شب محسن وزوايي كه سر ستون گردانش راه ميرفت، ناگهان احساس كرد، منطقه برايش ناآشناست. باورش برايش مشكل بود. او بيش از اين بارها با چوپان دزفولي اين مسير را آمده بود و از قدم به قدم مسير عبور نيروهايش در شب عمليات، نشانه برداشته بود اما اكنون در ظلمت شب و در دل بيابان، هيچ يك از آن نشانيها را نميديد. اين جوان 22 ساله كه روزي رتبة اول كنكور را در رشتة شيمي در سراسر كشور به دست آورده بود، اكنون نه تنها مسؤوليت جان ششصد رزمنده را داشت، بلكه سرنوشت عمليات هم به سرنوشت او و گردانش گره خورده بود. با فرماندهاش تماس گرفت و گفت: ـ احمدجان، خوب گوش كن، ما ديگر نميتوانيم راه برويم. مفهوم است؟ حاج احمد كه در قرارگاه تاكتيكي بود، با تعجب پرسيد: چي؟ چي؟ ابداً مفهوم نشد! محسن، تو چه ميگويي؟ ـ حاج احمد، همان كه گفتم. ما ديگر نميتوانيم راه برويم. نه اين كه نخواهيم، نشاني را گم كردهايم... حاج احمد وقتي فهميد ماجرا از چه قرار است، با خونسردي گفت: آقا محسن، گوش كن برادر جان، به خودت مسلط باش… دقت كن، نگاهي به اطراف خودت بينداز، حتماً يك چيزهايي را ميبيني. وزوايي پرسيد: چه جور چيزهايي؟ ـ … آن يارو [ دشمن] آن يارو، از طرف آن عارضه [ تپه] آن عارضة پياده ترس برش داشته، دارد شليك ميكند... مفهوم است؟ خب شما حتماً يك چيزهايي را بايد ببيني! همان، جاي اينها [ گردان حمزه و سلمان] است ـ حاج احمد ما اينجا چيزي نميبينيم. محسن وزوايي، وقتي از آن سو هم نااميد شد، به گردان دستور توقف داد. قدري از نيروهايش دور شد و به نماز ايستاد. معلوم نشد او در آن شب تاريك و در آن بيابان مخوف به خدا چه گفت و چه شنيد كه وقتي برگشت، به نيروهايش فرمان عقبگرد داد و مدتي بعد در كمال ناباوري به جاده رسيدند و با اطمينان به راه خود ادامه دادند! … ساعت سه شد يا سه و نيم. نزديك صبح بود و چيزي به روشني هوا نمانده بود. با صداي خيلي آرام و خونسرد، فرماندهان گفتند: به بيست متري دشمن رسيدهايم. هوا تاريك بود و اينها خيلي نزديك شده بودند. توي اتاق جنگ حالتي شد كه نميتوانم توضيح بدهم. رغبت فرماندادن نداشتم. چه بگويم؟ نيم ساعت مانده به صبح و روشنايي، بگوييم حمله كنيد؟! خسته، از ساعت هفت و نيم راهيپيمايي كردهاند حالا بگويم حمله كنيد؟ بعد هم دشمن تانكهايش آماده است و ميخواهد به ما حمله كند. چارهاي جز دستور نبود. اصلاً مثل اين كه يك عده فكر و دست و مغز مرا گرفته بودند و ميگفتند اين كار را بكن. به فرماندهان ابلاغ كردم با همان نام مقدس يازهرا(س) حمله را شروع كنند. بلافاصله بعد از اعلام رمز عمليات با يك زمينه بسيار آماده، همه رو به قبله نشستند و دعاي توسل را شروع كرديم. اين دعاي توسل چنان غلظتي داشت كه در هيچ نقطهاي در چند سالي كه در جبهه بودم، در تمام اتاقهاي جنگ جاهاي ديگر موردش را نديدم. هركس در توسل خودش بود… آن صبح فرماندهان عاليرتبه قرارگاه كربلا هنگامي به خود آمدند كه بيسيمها خبر از تصرف سايتها ميدادند. آنها خوب ميدانستند كه اين پيروزي شگفتآور و به اين آساني، خيلي هم از تدبير آنها نيست. ايمان داشتند كه در پس تدابير آنها دست ديگري است كه كارها را پيش ميبرد. علي برخلاف تصميم فرماندهان، تنها به اتكا فرمان دلش، دستور لغو عمليات را نميدهد. فرمانده سرشار از هوش و استعداد مسير را گم ميكند تا ساعتها با تأخير بر سردشمن برسند و دشمن كه تا ساعت سه صبح انتظار حمله را ميكشيده به خيال اين كه حالا ديگر صبح شده و ايرانيها روز حمله نميكنند با خيال راحت به خواب ميرود و… فرمانده [اسير يكي از] تيپهاي عراقي را كه نميدانم تيپ شماره چند بود، آوردند. ... [معلوم شد فرماندهان دشمن] قبلاً ميدانستند از محور رقابيه حمله ميكنيم، ولي الان [براي مرحله سوم] نميدانستند كه از كجا ادامه ميدهيم. اين بود كه فرماندهي دشمن ابلاغ ميكند كه تا ساعت سه آماده باشند، يعني همه پشت سلاحهايشان باشند. ساعت سه ميگويد اگر اينها حمله ميكردند، تا الان كار را شروع ميكردند، ديگر نزديك صبح است و اينها حمله نخواهند كرد. آن فرمانده تيپ عراقي ميگفت: آنقدر با خيال راحت رفتيم و خوابيديم كه حتي لباسهايمان را هم درآورديم. با لباس زير خوابيديم تا اينكه ساعت سهونيم متوجه شديم بالاي سرمان هستيد. بعد از اين پيروزي بزرگ، رزمندگان اسلام ديگر معطل طرح قرارگاه نماندند بلكه خود مرحله چهارم عمليات را آغاز كردند و پيش رفتند و به زودي رسيدند به ارتفاعات برغازه و قرارگاه تاكتيكي سپاه چهار را فتح كردند. آنان آن روز اگر كمي زودتر به قرارگاه ميرسيدند چه بسا سرنوشت جنگ به كلي عوض ميشد! آن روز وقتي يكي از اسيران عراقي گفت اگر كمي زودتر ميآمديد، صدام را هم ميتوانستيد، دستگير كنيد، بزرگان خيلي اين خبر را جدي نگرفتند، اما سالها بعد وقتي ژنرال حسين كامل مجيد داماد فراري صدام در اردن آن ماجرا را افشا كرد، تازه فهميدند آن روز چه شكاري را از دست دادهاند! «در منطقه شوش ـ دزفول هنگامي كه نيروهاي ايران در منطقه سپاه چهارم عراق پيشروي كردند، واحدهاي پشتيباني اين سپاه رزمي نيز از بين رفت و چيزي نمانده بود كه صدام و همراهان او كه من هم جزو آنها بودم، به اسارت نيروهاي ايراني درآيند. در اين لحظات رنگ از چهرة صدام پريده و بسيار نگران بود. صدام به ما نگاه كرد و گفت: از شما ميخواهم در صورتي كه اسير شديم، من و خودتان را بكشيد… » عمليات فتحالمبين سرانجام روز هشت فروردين به پايان رسيد. در اين عمليات رزمندگان اسلام علاوه بر آزادسازي حدود دو هزار كيلومتر مربع از اراضي اشغالي، شانزدههزار اسير از دشمن گرفته شد. سالها بعد وقتي از سپهبدصيادشيرازي پرسيدند در ميان همة عمليات و حملههاي ايران در هشت سال دفاع مقدس، بالاترين امتياز را به كدام ميدهيد، گفت: بدون هيچگونه ترديد، بايد بالاترين امتياز را به فتحالمبين بدهيم. ما عمليات مختلفي داشتيم و هر كدامشان امتياز مختلفي داشتند. در يك امتياز، عمليات فتحالمبين بالاترين امتياز را داشت: امتياز اخلاص، يكپارچگي، وحدت رزمندگان اسلام و يدواحده بودن به معناي واقعي. بالاترين امتياز، معنويت و روحانيت حاكم بود. در جمع عملياتهايي كه ما داشتيم، از اين بالاتر نداشتهايم، كه ملاك خوبي است براي اينكه در آينده، براي بازسازي و تشكل نيروهاي مسلح، الگوهاي گذشته را ملاك قرار بدهيم. آن موقع، امكانات محدود بود و شايد همين محدوديتها باعث شده بود تا بيشتر قدر همديگر را بدانيم. اگر انسان تقوا و اعتقاد و ايمان را خوب به كار ببرد، با همين امكانات، بهتر از آن زمان ميتوان به وحدت و يكپارچگي رسيد. درست در هنگاميكه مردم دزفول و انديمشك از شنيدن تصرف سايتها به خيابانها ريخته بودند و شادماني ميكردند، در شمال تهران درست در ستاد فرماندهي نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي ايران، گروهي دل به دشمن داده بودند و آمادة جنايتي ميشدند تا شادي هموطنانشان را تبديل به عزا كنند! آنان مأموريت داشتند تا سرهنگ علي صيادشيرازي را به همراه معاونانش ترور كنند. اما خواست خدا چيز ديگري بود. طبق قرار، سرهنگ بايد در تهران ميبود و به ديدار امامخميني(ره) ميرفت و گزارش فتوحات را ميداد. اما او هنوز كارش را ناتمام ميدانست. بنابراين برگشت به تهران را به تعويق انداخت و در جبهه ماند. هواي شميران ابري بود. خانهها در مه غليظ صبحگاهي گم شده بودند. همين به سرباز صبري و همدستانش كمك ميكرد تا راحتتر خود را به دفتر فرماندهان برسانند. او رانندة رئيس بازرسي بود. اين كه چگونه سازمان مجاهدين توانسته بود عنصرخود را به چنين جايگاهي برساند، اطلاعات زيادي در دست نيست. او در پشت ماسك ريا و تظاهر پنهان شده بود. بچههاي دژباني به او اعتماد كرده بودند و او را دوست خودشان ميپنداشتند. براي همين، معمولاً ماشين او را نميگشتند و برايش سخت نميگرفتند. در سايه همين اهمالكاريها بود كه او توانسته بود شب قبل سه تيم تروريستي را وارد پادگان كند. تيم اول به سراغ دفتر فرماندهي نيرو رفتند، گروهي به سوي دفتر جانشين او رهسپار شدند و تيم سوم به سراغ سرهنگ خرسندي آمدند كه معاون هماهنگ كننده بود. دو فرمانده اولي در جبهه بودند، اما سرهنگ حسين خرسندي تازه به دفترش رسيده بود و مشغول نوشتن بود. او صبح به جاي سرهنگصياد به ديدار امام رفته بود تا گزارش پيروزهاي عمليات فتحالمبين را بدهد. اكنون در نشئه آن ديدار روحاني، براي فرماندهش گزارش مينوشت كه ناگهان صداي انفجار شنيد. گمان كرد هواپيماهاي دشمن باز جايي را زدهاند. وقتي صداي چند رگبار هم از نزديكتر شنيد، به منشياش زنگ زد . در آن سو كسي گوشي را برنداشت. صداها بيشتر شد. تندي بلند شد تا خود را به بيرون برساند. ولي پيش از او جواني بلند قد در آستانة در قرار گرفت و بيدرنگ به سويش شليك كرد. سرهنگ تنها به ياد دارد، وقتي كه به زمين افتاد، همو بالاي سرش ايستاده بود و كلت به دست پيشانياش را نشانه گرفته بود و داشت تير خلاصي ميزد. اما جوانك نفهميد تيرش به خطا رفت و به جاي مغز، چشم سرهنگ حسين خرسندي را دريد و از بيخ گوش ديگرش درآمد! لحضات بعد، آنان خشمگين از اين كه سرهنگ صياد را نيافتهاند در سر راه خود هر كه را كه ديدند، كشتند و آنگاه با استفاده از بنزهاي فرماندهان كه صبري از قبل برايشان تدارك ديده بود، از سد دژباني گذشتند و به بيرون گريختند .در يكي از خيابانهاي خلوت شمال تهران اتومبيلهاي ديگري منتظرشان بود. در جنايت حمله به دفتر فرمانده نيروي زميني، سيزده نفر شهيد و هفت نفر مجروح شدند. سرهنگ صياد هنگامي اين خبر را شنيد كه در قرارگاه كربلا بود و به همراه دو افسر عملياتي راههاي آزادسازي خرمشهر را بررسي ميكردند! Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin-top:0cm; mso-para-margin-right:0cm; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0cm; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-fareast-font-family:"Times New Roman"; mso-fareast-theme-font:minor-fareast; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin;} فصل هشتم 4 آبان سال 1359 در آن غروب غمگينانة پاييزي، هنگاميكه مدافعان خرمشهر با تنهاي مجروح و قلبهاي به دردآمده از خيانت فرماندهي جنگ، مجبور شدند از شهر دل بكنند، به خون ياران شهيدشان قسم خوردند كه روزي باز خواهند گشت و خرمشهر را آزاد خواهند كرد. و اكنون سرهنگ صياد و دوستانش در ستاد فرماندهي قرارگاه كربلا، گمان ميكردند آن روز فرا رسيده است و بايد طرح آزادسازي خرمشهر ريخته شود. هنوز گرد و خاك عمليات فتحالمبين فرو ننشسته بود كه سرهنگ دو تن از افسران عملياتياش را از خط فرا خواند. ساعتي بعد وقتي كه آن دو با سر و وضع خاكآلود به اتاقش آمدند، گفت تا قبل از اين كه دشمن بتواند كمر راست كند، بايد عمليات جديد طراحي و اجرا شود. او تأكيد كرد اين عمليات در غرب كارون اجرا خواهد شد و هدف خرمشهر است. آن روز هرچند آنان به هيچ تصميم مشخصي نرسيدند، اما سرهنگ صياد با قاطعيت به تعدادي از فرماندهان لشكرها و تيپهايش دستور داد به منطقة اهواز نقل مكان كنند. اتفاقاً فرداي آن روز وقتيكه جلسة مشترك فرماندهان سپاه و ارتش برگزار شد معلوم شد آنان نيز به خرمشهر ميانديشند. دو راه براي طراحان در پيش رو بود: «تك از شمال به جنوب از جبهه رودخانههاي كرخهكور و نيسان با هدف وصول به جفير، كوشك و طلاييه و سپس ادامة پيشروي به سوي خرمشهر.» و يا «تك از شرق به غرب با عبور از رودخانة كارون با هدف گسستن جبهه دشمن از وسط و تجزيه آن به دو بخش شمالي و جنوبي و سپس احاطة منطقة جفير در شمال و شهرخرمشهر در جنوب» اما راه كار اول، چند مشكل اساسي داشت كه نميشد آنها را ناديده گرفت و به آن دل بست. اول اينكه؛ پيش از اين كه به خاكريزهاي دشمن برسند بايد از منطقة وسيع باتلاقي ميگذشتند كه هم براي نيروهاي پياده و هم نيروهاي زرهي كار فوقالعاده مشكلي بود. در آغاز جنگ اين آبگرفتگيها توسط مهندسان خودي براي جلوگيري از پيشروي دشمن ايجاده شده بود و حالا مهمترين مانع براي پيشروي نيروهاي خودي بود و از قضا پدافند خوبي براي دشمن. ديگر اينكه؛ وسعت اين منطقه تا خرمشهركه هدف اصلي بود حدود چهارهزار و هشتصد كيلومتر مربع بود كه فتح اين مقدار زمين با توجه به تجهيزات مستحكم دشمن كار بسيار مشكلي بود. برخلاف آن، راه كار دوم به هدف نزديكتر بود اما حداقل يك مانع بزرگ داشت كه تصميمگيري راجع به آن را سختتر ميكرد و آن چيزي نبود جز وجود رودخانة كارون. اگر فرماندهان اين محور را برميگزيدند بايد شبِ عمليات دهها هزار نيروي پياده و زرهي را از رودخانه عبور ميدادند كه باتوجه به وسعت نيرو و محدود بودن معابري كه بتوان از آن گذر كرد، و نيز مهمتر از همه عدم تجربة نيروهاي مسلح جمهوري اسلامي ايران در گذر از آب، كه خود مقولة ديگري بود كه علاوه بر آموزشهاي ويژه تجهيزات خاصي هم لازم داشت. با اين شرايط حمله از اين محور ريسك بزرگي بود. نهايتاً راهكاري را فرمانده سپاه پاسداران پيشنهاد كرد كه طراحان عمليات پسنديدند و طرح اصلي عمليات بر اساس آن ريخته شد. پيشنهاد محسن رضايي تلفيقي از هر دو راه كار بود. در طرح او راه كار اصلي عبور از كارون بود كه توسط دو قرارگاه نصر و فتح عمليات ميشد اما براي اين كه دشمن از نيروهاي موجودش در جبهة شمالي منطقه نتواند براي كمك به نيروهاي جبهة مياني و جنوبي استفاده كند، قرارگاه قدس هم محوري از آن جبهه باز ميكرد و دشمن را مشغول نگه ميداشت. هرچند وسعت منطقه بيشتر از عمليات قبلي بود كه در آن چهار قرارگاه عمليات را هدايت كرده بودند، در اينجا چون روش، روش تك احاطهاي بود، بيشتر از اين سه محور نميشد، عمل كرد. قرار شد قرارگاه فجر همچنان در منطقة فتحالمبين بماند براي يك عمليات ايذايي. از اين روز كه دهم فروردين بود تا دهم ارديبهشت كه فرماندهان قرارگاه كربلا با چشمان گريان و قلبهاي متوجه خدا، فرمان حمله را صادر كردند، يك ماه طول كشيد. ماهي كه براي همة رزمندگان و فرماندهانشان ماه سختي بود و براي سرهنگ علي صيادشيرازي سختتر و به مراتب دشوارتر. او به عنوان فرمانده سرنوشت سازترين عمليات اين جنگ، قدر لحظات را خوب ميدانست. لحظهاي آرام و قرار نداشت و بيدريغ تمام وجودش را وقف جبهه كرده بود، آن قدر كه حتي فرصتي نداشت خبري از سرنوشت دختر بيمارش بگيرد. او با سعةصدر و محبوبيتي كه در ميان سپاه و مقبوليتي كه در ميان اميران ارتش داشت، تلاش ميكرد اختلاف سليقهها به اختلافات اساسي تبديل نشود. تا آنجا كه ميتوانست با مهرباني و دلسوزي همه را هماهنگ ميكرد. ستاد مشترك كه به او و همة فرماندهان ارتش حق فرمان داشت، در موفقيت چنين عملياتي ترديد داشت، سعي ميكرد با ارسال پيغامها و پسغامها با او اتمام حجت كند. برعكس فرماندهان سپاه آنقدر به پيروزي اين عمليات خوشبين بودند كه حتي با مرحلهبندي آن به شدت مخالفت ميورزيدند. از سوي ديگر بعضي از فرماندهان عاليرتبة ارتش با ادغام با سپاه و فرماندهي مشترك در عمليات مخالف بودند و پذيرش اين دستور برايشان مشكل بود و… و علي كه مصالح بزرگتر را ميديد، با بردباري همه را تحمل ميكرد. اما يك جوان سي و چند ساله مگر چقدر تحمل داشت؟ بيخود نبود كه گاهي نيمشب خسته و رنجور، خود را به در خانة عالم بيداردلي ميرساند و از او مدد ميجست. تصور عبور5 لشكر نيروي پياده و و تقريباً نزديك به همين مقدار هم گروههاي توپخانه، مهندسي و يگانهاي پشتيباني از رودخانة كارون در يك ساعت معين كه دشمن را در آن سو حساس نكند و در اين سو هم ترافيك ايجاد نشود و… هم امكانات ميخواست و هم فرصت كه هيچيك را نداشتند. بعضيها گمان ميكردند ميتوان از شوروي تعدادي پل شناور خريد. اما همساية كمونيست كه از دادن هيچ امكاناتي به عراق دريغ نميكرد، عذر خواست و حتي به قيمت بالاتر هم نفروخت. از همه جا كه نااميد شدند باز به خدا روي آوردند و به داراييهاي خودشان پرداختند. براي عبور از رودخانه تنها پنج دستگاه پل داشتند كه به هر لشكر تنها يك پل ميرسيد كه از قضا اين پلها هم عمدتاً فرسوده بودند و نياز به تعميرات فراواني داشتند كه جهاد مرمت آنها را به عهده گرفت با اين حال از روي آنها همزمان سه تانك عبور دادن ريسك بود. نيروي دريايي اعلام كرد ميتواند 300 دستگاه قايق هجومي ده نفره با قايقرانهايشان در اختيارشان بگذارد. وقتي خبر رسيد، سالهاست در انبارهاي عمومي ارتش در آبيك تعدادي طرادة شنيدار آبي خاكي افتاده است كه هريك ميتوانند شصت تن بار حمل كنند، سرهنگ بيمعطلي دستور داد تا 48 ساعت ديگر آنها را به منطقه منتقل كنند. ماجرا از اين قرار بود كه در سال 1350 شاه در كنار خريدهاي نظامي كلانش از آمريكا، تعدادي طرادة جي،اس،پي هم از شوروي خريد كرد و در مانور از آنها استفاده شد. اما چون پرسنل دستور زبان آنها را نميدانستند، يكي از آنها غرق شد و تمام سرنشينانش كشته شدند. اين حادثه باعث شد كه ديگر آنها فراموش شوند! گردان 414 پل، ده دستگاه طراده را به عهده گرفت و به آموزش رانندگان براي آنها پرداخت. معلوم شد با هر يك از آنها در هر ساعت ميتوان هشت تانك به آن سوي رودخانه انتقال داد. وسيلة مغتنمي بود. فروردين تمام شد و ارديبهشت آمد. برخلاف انتظار سرهنگ و ديگر فرماندهان، ارزيابيها نشان ميداد جبهة خودي هنوز آمادگي لازم را براي چنين عمليات گستردهاي ندارد. در همة زمينهها مشكل داشتند. مخصوصاً نيرو آنقدر كم بود كه پيشنهاد شد بخشي از رزمندگان مدافع كردستان به جنوب منتقل شوند كه سرهنگ صياد آن را صلاح ندانست و مخالفت كرد. با اين همه دليل آنها نميتوانستند حمله را بيشتر از اين عقب بيندازند: اول اين كه آنها خوب ميدانستند عراقيها اگر از شكست عمليات فتحالمبين فارغ شوند و خود را بازسازي كنند، كار مشكلي در پيش خواهند داشت و آزادسازي خرمشهر سختتر از آني خواهد شد كه اينان ميپندارند. ديگر اينكه، عراقيها از بخشي از ساحل غربي كارون غافل بودند و از آن به مقدار قابل توجهي فاصله داشتند كه به همين دليل فرماندهان ايراني همانجا را براي پياده كردن نيرو در نظر گرفته بودند، اما تجزيه و تحليل و برآوردهاي اطلاعاتي قرارگاه كربلا، حكايت از آن داشت كه دشمن قصد نزديك شدن به رودخانه را دارد. اين خبر چارستون فرماندهان جنگ را لرزاند. اگر چنين ميشد، عبور از رودخانه اگر غيرممكن نبود، قطعاً آنقدر تلفات داشت كه آنان به نتيجة دلخواهشان نرسند. بنابراين بايد در شروع حمله درنگ نميكردند. زمان عمليات را يك شب زودتر انداختند. ميتوانم بگويم يكي از دلايلي كه موجب شد بعداز عمليات فتحالمبين، دست به يك اقدام جسورانه بزنيم و منطقهاي را طراحي بكنيم كه حدود 6000 كيلومتر مربع وسعت داشت، اين بود كه از هر نظر احساس قوت و قدرت ميكرديم. البته تحليلگران تاريخ جنگ و كساني كه ميخواهند تحليل دقيق داشته باشند، جالب است بدانند كه چه دلايلي باعث شد يكدفعه توان رزمي ما افزايش پيدا كند، در حالي كه به امكانات رزمي ما افزوده نميشد، حتي نيروي انساني هم كه افزوده ميشد، رقمي نبود كه ما روي آن بخواهيم حساب كنيم و بگوييم توان رزميمان بالا رفت. در آن زمان بيشتر از همه بُعد روحي ورواني بود كه حاكم ميشد و درست عكس همين حالت را در دشمن ميديديم. يعني به تناسب روحيه و توانمندي كه در جبهة حق به و جود ميآمد، جبهة باطل تضعيف ميشد و در موضع انفعالي قرار ميگرفت. اين دليل پيروزي ما بود
+ نوشته شده در شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۱۱:۴۵ ق.ظ توسط محمد دوست محمدی بویینی
|
معاون اجرايي هنرستان کاوه و بزرگسالان راه دور دانش طلب شهرستان بويين مياندشت
