بخش سوم ( دوران فرماندهی نيروی زمينی تا عمليات مرصاد و پايان جنگ)فصل سوم و چهارم
v\:* {behavior:url(#default#VML);}
o\:* {behavior:url(#default#VML);}
w\:* {behavior:url(#default#VML);}
.shape {behavior:url(#default#VML);}
فصل سوم آن شب، شبي كه قرار بود عمليات شروع شود، با بارش باران آغاز شد. باران در باور انسان مؤمن، نماد رحمت الهي و نشانة بشارت است. همة فرماندهان كه آن لحظات چشم و دل به آسمان داشتند، اين را به فال نيك گرفتند. هر چه كه بود باعث ميشد دشمن از فعل و انفعالات رزمندگان ايراني غافل بماند. اما وقتي كه بارش باران شدت گرفت و چند ساعتي گذشت و بند نيامد، عموماً نگران شدند. نگران اين كه نيروها مسير را گم كنند و يا منطقه باتلاق شود و تانكها قدرت تحرك نداشته باشند و... ساعتي بعد همة نيروها در پشت خاكريز دشمن منتظر فرمان حمله بودند و باران همچنان ميباريد. هنوز اندكي به ساعت 30 دقيقة بامداد مانده بود كه ناگهان در دوردستها صداي غرش توپها و غريو موشكها با رعد و برق درهم پيچيدند. طبق دستور فرماندهي عمليات، توپخانة لشكر 16 منطقهاي را در جنوب اهواز، زير آتش گرفته بود. آنها مأموريت داشتند چنان جهنمي براي نيروهاي بعثي بسازند كه گمان كنند حملة ايران از آنجا صورت خواهد گرفت و بهكلي از منطقة كرخه غافل شوند. و پنج دقيقة بعد، فرمان حمله صادر شد. رزمندگان با فرياد الله اكبر به خاكريز دشمن زدند. در قرارگاه كربلا لحظات براي سرهنگ صياد و دوستانش به سختي ميگذشت. هيچ پيامي از بيسيمها رد و بدل نميشد. فكر اين كه اگر نيروهاي محور جنوب نتوانند از موانع و خاكريز عصا شكل بگذرند، تصور اين كه نيروهاي محور شمال موفق نشوند به عقبة دشمن رخنه كنند و صدها اگرهاي ديگر آرام و قرار را از آنان گرفته بود. بيشك سربازاني كه در آن نيمهشب زير آتش بيامان دشمن ميكوشيدند پيش بروند، حال و روز بهتري از فرماندهان ارشدشان داشتند كه مسؤوليت جان جوانان مردم به عهدهاشان بود. چهل دقيقه اين گونه گذشت، بسيار سنگين و نفسگير. تا اين كه نخستين پيام از لشكر 16 مخابره شد. گفتند خاكريز دشمن شكافته شده و الان نيروهاي بسيجي از روي آن سرازيرند. آنها از محور جنوب وارد عمل شده بودند. بارقهاي از اميد در دلها تابيد اما هيچ خبري از محور شمال نبود. تا اين كه در ساعت يك و 38 دقيقه خبر هيجان انگيزي از بيسيم تيپ 3 لشكر 92 شنيده شد: «خاكريز عصا شكل از شمال شكسته شد.» دو دقيقة بعد همان صدا اعلام كرد يك گردان بسيجي به داخل مواضع دشمن نفوذ كرد. اين اخبار همچنان ادامه داشت. ساعتي بعد نيروهاي سپاه به خاكريز دوم عراقيها رسيدند و چند دقيقة بعد خبر سقوط گردانهاي توپخانة 152 و 130 مم. دشمن اشك شوق را از ديدگان فرماندهان جاري كرد. عراقيها در اين جبهه كاملاً غافلگير شده بودند طوري كه صبح روز 8 آذر خورشيد هنگامي دميد كه بسيجيان اصفهاني و تانكهاي ارتش در تنگة چزابه به آخرين اهداف خود رسيده بودند. نيروهاي وحشتزدة بعثي براي نجات جانشان خود را به باتلاقهاي هورالعظيم ميانداختند! اما بر خلاف محور شمال از محور جنوب هيچ خبر اميدبخشي نميآمد. دشمن در اين جبهه كاملاً آماده و نفوذناپذير ايستاده بود. طوري كه تا پايان آن روز پيشروي در اين محور كمتر از 5 كيلومتر بود. در اين محور جنگ بيامان صورت گرفته بود و هر دو طرف تلفات زيادي داده بودند. محور جنوب، تلاش و پشتوانهاي براي عمليات محسوب ميشد. تلاش اصلي ما از شمال بود و تلاش و پشتيباني آنها از پايين. دشمن سه خاكريز داشت. بچهها خاكريزهاي اول و دوم را گرفتند ولي در خاكريز سوم بريدند. توان از دست رفت و عصر شد. تا جايي كه كه فرماندهي آن محور را احضار كرديم؛ برادرمان عزيز جعفري از سپاه و سركار سرهنگ جمشيدي فرمانده تيپ يكم لشكر 16 زرهي. در حين اينكه برايشان ميگفتيم: اگر امشب تك نكنيد، وقت تلف ميشود، از خستگي و فرسودگي به خواب رفتند. بعد هم كه رفتند، ديده بودند بچههاي خودشان در خط خوابيدهاند. عراقيها هم در خط خوابيده بودند. شب دوم در محور پايين يك گلوله هم شليك نشد. از زور خستگي و فرسودگي، دو طرف از پا درآمده بودند. آن شب ستاد تبليغات جنگ خبر عمليات را به اطلاع مردم ايران رساند. نام عمليات طريق القدس اعلام شد. به دستور سرهنگ صياد، به دلايل امنيتي تلويزيون هيچ فيلمي از صحنة عمليات را پخش نكرد. مردم كه از اين دستور اطلاعي نداشتند، از تلويزيون حسابي شاكي شدند و به مقامات بالاتر اعتراض كردند. جالب اين كه راديو عراق، منكر عظمت اين عمليات شد و آن را جزئي و شكستخورده خواند! اما روز دوم عمليات يك اتفاق مهم افتاد و در ياد مردم ماند و آنها را به خيابانها و مساجد كشاند. تعدادي از نيروهاي سپاه كه از محور شمالي عمل كرده بودند، به طرف شهر بستان حركت كردند. ديگر رمقي براي عراقيها نمانده بود كه بيشتر از يكي ـ دو ساعت مقاومت كنند. بنابراين حدود ظهر آزادي شهر، به قرارگاه كربلا اعلام شد. اين خبر وقتي از راديو ايران اعلام شد، شادي و خوشحالي سراسر ايران را برگرفت. مهم نبود كه اكثر شنوندگان اسم شهري به نام بستان را نخستين بار بود كه ميشنيدند، بلكه مهم اين بود كه يكي از شهرهاي اشغال شدة ايران آزاد شده بود و اين نويد بخش آزادي ديگر شهرهاي در بند اسارت بود. حالا همة ايران براي آزادي خرمشهر لحظهشماري ميكردند. فرداي آن روز تعدادي از مسؤولان كشوري و خبرنگاران داخلي و خارجي براي ديدن بقاياي بستان وارد آنجا شدند تا راديو بغداد نتواند منكر شود. اما بعثيها از آن لحظهاي كه سقوط شهر را باور كردند وحشيگريشان گل كرد و با هواپيما و توپخانه به جان خانههاي گلي بستانيها افتادند. از نظر طراحان عمليات، مأموريت در شمال كرخه صد در صد موفق ارزيابي ميشد و آنان به كلية اهداف خود رسيده بودند. اما در جنوب كرخه اين گونه نبود و جنگ بيامان از هر دو سو ادامه داشت و هيچ پيشرفت قابلتوجهي براي نيروهاي خودي به دست نيامده بود. جز اين كه يكي از يگانها خودش را تا نزديكي پل سابله كشانده بود. در هر صورت با اين وضعيت اميدي هم به رسيدن به اهداف مورد نظر نبود. سپاه معتقد بود، عمليات را در اين جبهه تمام شده تلقي كنند و براي عمليات بعدي دنبال راه كار ديگري باشند. بيشتر پرسنل سپاه را نيروهاي داوطلب مردمي تشكيل ميدادند كه اغلب مأموريت سه ماههشان تمام شده بود و بايد برميگشتند به خانه و كاشانهشان. طبيعي است كه تا آمدن نيروهاي تازهنفس ديگر، مدتها طول ميكشيد. «روز 10 / 9 / 60 از سوي سپاه پاسداران پيشنهاد گرديد كه ختم عمليات كربلاي 1 اعلام شود. اين پيشنهاد مورد موافقت فرمانده نزاجا قرار نگرفت. زيرا اگر چه بستان و منطقة شمالي سابله به دست قواي ايران افتاده و دست آوردهاي عمليات تاكنون بسيار درخشان بود، اما يك نقطه ضعف هم وجود داشت كه با عدم دسترسي به كلية اهداف از پيش طرحريزي شده، منطقة پدافندي نيروهاي خودي وسيعتر شده و نياز به اختصاص نيروي بيشتري به اين منطقه نسبت به قبل از آغاز عمليات بود لذا عدم موافقت فرمانده نيروي زميني ارتش با پيشنهاد ارائه شده يك تصميم منطقي و اصولي بود.» در اينجا صحنة نگران كنندهاي پيش آمد كه اينها را معمولاً بيان نكردهام. من بين قرارگاه تاكتيكي مركزي و قرارگاه آن طرف دهلاويه رفت و آمد ميكردم. بيشتر در قرارگاه جنوب پيش بچههاي سپاه بودم تا وضعيت را داشته باشم. يكدفعه بحثي درگرفت به اين معني كه بچههاي سپاه گفتند: چون توانمان بريده، ديگر نميتوانيم جلوتر برويم. بنابراين، همين جا وضعيت را نگهداريم و به فكر عمليات بعدي باشيم؛ آن هم در جاي ديگر. ما مُصر بوديم كه اين عمليات بايد تمام شود و به اين شكل قابل قبول و قابل نگهداري نيست. ما عمليات كرديم تا اصل صرفهجويي در قوا انجام شود ولي الان بدتر بايد قوا بگذاريم تا بتوانيم اين را نگهداريم. بايد كلي خاكريز بزنيم تا بتوانيم اينجا را از بالا نگهداريم و اين به صرفه نيست و بايد حتماً عمليات انجام شود... اين بحث تا دو روز طول كشيد. پايان شب دوم دو فرمانده ترجيح دادند به اهواز برگردند و بدون دخالت نيروهاي ديگر در اين باره درست بينديشند و به هر نتيجهاي كه رسيدند، به آن عمل كنند. سرهنگ صياد و آقاي محسن رضايي به راه افتادند غافل از اين كه شب آبستن حادثة بزرگي است و بايد به زودي برگردند. آن شب گروههاي شنود، ارتش و سپاه مكالمات مشكوكي از بيسيمهاي ارتش عراق شنيدند. مسؤولان قرارگاه كربلا احتمال حمله دشمن را منتفي ندانستند. بنابراين از سرتاسر جبههها گزارش خواستند. ولي از هيچ جايي مورد مشكوكي گزارش نشد. در ساعت 40/23 يك گردان عراقي به ستادش اعلام كرد قصد دارد به مواضع سابقش برگردد. برداشت افسران قرارگاه اين بود لابد ميخواهند به مواضع از دست دادهشان حمله كنند. ده دقيقهاي اين گونه گذشت كه خبر ديگري از شنود به دستشان رسيد. از ستاد دشمن اين پيام به تمام يگانهاي عراقي مخابره شده بود: «صدام حسين به شما سلام ميرساند و به همة نيروها آفرين ميگويد!» براي فرماندهان قرارگاه ديگر شكي باقي نماند كه اين رمز آغاز يك عمليات است. اما در كجا و چگونه؟ به همة نيروها در سرتاسر جبهههاي خوزستان آمادهباش داده شد. اما تا ساعتي بعد كه فرمانده يكي از گردانهاي عراقي مدام پيام ميداد كه به نزديكي هدف رسيده است، در جبهة خودي در هيچ نقطهاي مورد مشكوكي مخابره نميشد. فرماندهان كلافه شده بودند. آيا اين يك جنگ رواني نبود؟ افسر اطلاعات قرارگاه كربلا 1 سرهنگ ابوتراب ذاكري و مسؤول اطلاعات قرارگاه سپاه آقاي علي اسحاقي كه هر يك جداگانه به تجزيه و تحليل اخبار به دست آمده پرداخته بودند به اين نتيجه رسيدند كه به احتمال قريب به يقين دشمن در منطقة سابله در حال اجراي عمليات است و لذا قرارگاه كربلاي 1 در شمال كرخه از تيپ 3 لشكر 92 و سپاه پاسداران خواست كه چگونگي اوضاع را گزارش كنند، اما تيپ 3 لشكر 92 هنوز عناصري را در منطقه سابله و ساحل شمالي رودخانه مستقر نكرده بود كه بتواند فعاليتهاي دشمن را گزارش كند. پانزده دقيقه بعد پست شنود به قرارگاه كربلاي 1 گزارش داد مبني بر پيامهاي مبادله شده بين يگانهاي دشمن، آنها به پنجاه متري دشمن رسيدهاند. از افسر ديدهبان توپخانه گردان 105 مم. توپخانه لشكر 92 زرهي كه با عناصر سپاه پاسداران مستقر در شمال رودخانه سابله، همراه بود، نيز هيچگونه گزارشي دال بر فعاليت دشمن در منطقه جنوب سابله نرسيده بود و درخواست اجراي آتش را نيز ننموده بود. افسر اطلاعات قرارگاه كربلا 1 مجدداً به يگانها هشدار داده بود و مدام مراتب را از آنها جويا ميشد كه البته جواب اين بود: هيچ خبري نيست. چند دقيقة بعد پست شنود پيامي را استراقسمع كرد مبني بر اينكه گردان 4 تيپ 12 عراق گزارش ميداد كه به 30 متري هدف رسيده است. افسر اطلاعات نگران از اين كه اين عمليات كجا انجام ميشود، ذيل پيام مينويسد: پس چرا يگانهاي خودي هيچ فعاليتي از دشمن را گزارش نميكنند؟ اين چه هدفي و كجاست؟» درست زماني كه فرماندهان ميخواستند بپذيرند كه اين پيامها فريبنده است و در حقيقت نوعي جنگ الكترونيكي است، معلوم شد يگانهاي عراقي از اصل غافلگيري و عدم پوشش نيرو در منطقه، استفاده كردهاند و دارند از پل سابله ميگذرند. آنها ميخواستند از آنجا گسترش پيدا كنند و به سوي شمال كرخه پيش بروند تا بستان را مجدداً اشغال كنند. طرح دقيق و حساب شدهاي بود. اگر اين اتفاق ميافتاد و بستان دوباره سقوط ميكرد، نه تنها حيثيت نيروهاي مسلح ايران بلكه حيثيت همة ايران و ايراني به خطر ميافتاد و در جهان بازتاب ناخوشايندي داشت. در اين جا بود كه بازهم صيادشيرازي درخشيد و از شكستي كه در انتظار جبهة خودي بود، يك پيروزي ساخت! شب نگران كنندهاي بود. آمديم اهواز. تا رسيديم به گلف ـ پادگان گلف محل نيروهاي بسيج بود و تقريباً همة بچههاي سپاه آنجا بودند ـ خبر آمد كه دشمن تك كرده و در حال پيشروي از جنوب به طرف شمال است و شدت پيشروي به گونهاي است كه ميخواهد از پل سابله بگذرد و برود به طرف بستان. از طرف ديگر، فشار روي بچهها در تنگه چزابه هم زياد است، به طوري كه از بالا هم دارند ميآيند. دشمن از دو محور پيشروي ميكرد. منطقي هم بود. جادة قوي، پشتيباني خوب و نيروهاي كامل داشتند. به سرعت ميآمدند تا الحاق را در بستان انجام دهند. معني حركت اين بود كه عمليات ما خنثي ميشود. ناراحت كننده بود. هر چه صحبت داشتيم فراموش كرديم و از طريق سوسنگرد خودمان را رسانديم به قرارگاه. ديديم يك دستور قابل ابلاغ است. دستوري كه به عنوان يك فرمانده نظامي بايد صادر ميكردم، دستوري روي هوا بود نه دستوري كه به صورت كلاسيك، فرمانده اطمينان به اجراي آن دارد و صادر ميكند. بررسي كردم كه به كدام نيروها ميتوانم دستور بدهم تا جلو دشمن را در پل سابله بگيرند. معلوم بود كه محور پيشروي اصلي از سابله است. يك گردان تانك بسيار قوي دشمن داشت عبور ميكرد و فرمانده آن هم مدام تشويق ميشد. تانك داشت جلو ميآمد. اين قضيه مال زير رودخانه سابله است. ما از رودخانه سابله عبور نكرديم. اصلاً وسيلة عبور نداشتيم. به مهندسي رزمي ابلاغ كرديم كه سريع يك پل پيام پي بزنند كه عبور كنيم. براي عبور از رودخانه، گردانهايي كه دستچين كرديم، گردان 125 پياده مكانيزه لشكر 16 زرهي بود. بعدها فرمانده آن در كردستان شهيد شد. «سرهنگ مخبري». و يك گردان تانك.اين هم از لشكر 92 زرهي بود؛ به فرماندهي «لهراسبي» كه افسر شجاعي است. از افسران لُر است. خيلي قوي بود. يك گردان از بچههاي سپاه هم آماده بود ولي دسترسي حضوري به آنها نداشتيم. در سعيديه بودند. پيام به آنها رسيده بود. حالت مثلثي به حركت آنها داده بوديم. گردان تانك لشكر 92 از بستان راه افتاد تا به طرف جاده بيايد، گردان پياده سپاه در حاشية رودخانه سابله به هور ميخورد و گردان 125 مكانيزه هم از سابله عبور كرد و از جناح راست يا شرق آمد تا از سه نقطه بيايند و از سه طرف جلوي پيشروي دشمن را بگيرند. دستور را ابلاغ كرديم ولي ستادمان در نظارت براي اجراي دستور مانده بود. نيروها در بعضي جاها قابل دسترسي نبودند و بعضي جاها فاصله طولاني بود و رفت و برگشت زمان ميگرفت. در نتيجه، اكتفا كرديم به همان تلگرافي كه صادر كرديم ؛ كه اينها پيام را بگيرند و عمل كنند. همه در نگراني و وحشت بوديم. ساعت حدود يك نيمه شب بود. همة پيامهايي كه صادر ميشد، از طرف دشمن بود. لحظه به لحظه، پيشروي گردان تانك دشمن را از سابله شنود ميكرديم. از خودمان كمتر مطلب ميآمد؛ بيشتر وضع دشمن را ميفهميديم تا وضع خودمان را. تا آنجايي كه فرمانده دشمن گفت: من از پل سابله عبور كردم. آن قدر نشاط و سرور در قرارگاه دشمن به وجود آمده بود كه به آن سرگرد يا سرواني كه فرمانده گردان بود، ابلاغ كردند كه صدام به تو يك درجة تشويقي داد، برو جلو. اين آقا هم گفت: من همچنان پيش ميروم. نگران واحدهاي خودمان بوديم كه بالاخره عمل ميكنند يا نه. يكدفعه صداي واحدهاي خودي آمد كه داشتند باهم صحبت ميكردند، نه با ما. ميگفتند دارند پيش ميروند. بعضي هم غير حفاظتي صحبت ميكردند؛ مثلاً بچههاي سپاه ميگفتند: آرپيجي ما تمام شد، چكار كنيم؟ هرچه ميگفتيم كه توي بيسيم نگو، چند لحظه بعد ميگفت: آرپيجي رسيد. با يك وانت رسيد! معلوم بود كه دارند به هم ميگويند. ديديم مشكلي ندارند. گفتوگو بين فرماندهان دشمن بيشتر وضعيت ما را نشان ميداد. يكدفعه، همان فرمانده گردان گفت: من زير رگبار آرپيجي قرار گرفتم، از همه طرف آرپيجي به طرف من ميآيد ولي من ميشكافم و ميروم جلو. چند لحظه بعد گفت: نه نميشود شكافت. وضع من طوري است كه بايد سريع به عقب برگردم. به جايي رسيد كه صداي فرمانده عراقي قطع شد. و آخرين پيامي كه پست شنود از بيسيم دشمن گرفت، در ساعت 38/6 صبح 11 آذر بود. پيامي كه در آن سو اميد صدام و ژنرالهايش را از رسيدن به بستان بريد و در اين سو، اميران و سرداران لشكر اسلام را به سجده برد: «يكي از تانكها روي پل سابله منهدم شده و چند تانك و خودروي ديگر به هم خوردهاند و واژگون شدهاند و پل كلاً بسته شده و قابل عبور نيست، اگر عقبنشيني نكنيم، ايرانيها همهامان را منهدم خواهند كرد!» او حالا نگران الحاق نيروهاي خودي بود. سه گرداني كه از پيش هم ديگر را نديده بودند و با هم هماهنگ نبودند. اما با هوشياري سرگرد مخبري اين اتفاق بدون هيچ خطري صورت گرفت. سرهنگ صياد شيرازي به شكرانة اين پيروزي به معركة نبرد رفت تا از نزديك از نيروهايش سپاسگزاري كند. با خود درجهاي هم براي سرگرد كيومرث مخبري فرمانده گردان 125 برد. البته اهداي درجه مقررات و تشريفاتي داشت كه اختيارش در دست او نبود، اما الان هنگام اين مسائل نبود. دشمن شكست خورده تمام محور را زير آتش گرفته بود. گلولههاي مختلف بيوقفه ميباريد. سرهنگ به هر زحمتي بود خودش را تا نزديك پل سابله رساند. در آنجا لاشة تانكهاي عراقي را روي پل ديد و ديد كه بعضي از آنها توي رودخانه واژگون شدهاند. آتش آنقدر سنگين بود كه باران خمپاره ميآمد. لحظه به لحظه اين خطر بود كه من و ماشين باهم از بين برويم. هر جا دنبال فرمانده گشتم، او را پيدا نكردم. رسيدم نزديك پل سابله كه آتش شديد بود. بچهها با پيامپي آن طرف را ميزدند. دشمن آن طرف بود... آن فرمانده را با بيسيم پيدا كردم. از من توضيح خواست كه شما چرا آمديد اينجا؟ گفتم: آمدم از تو تشكر كنم. گفت: تشكر لازم ندارم. من براي خدا كار ميكنم، شما زودتر از اينجا خارج شويد تا من بهتر بتوانم فرماندهي را اعمال كنم. آمدم بروم كه ديدم حملة هوايي شروع شد. هواپيماهاي دشمن از نزديك رگبار زدند. خوابيدم. احساس و حالت روحي و رواني من اين بود كه از لاي انگشتانم گلوله رد ميشود. انگار نقاشي شده بود. همة اطراف ما آتش بود. گلوله همين طور توي خاك فرو ميرفت. رگبار تيربار هواپيما بود. برگشتيم و اين خطر به لطف خدا به خير گذشت. در اين پاتك گردانهاي 2 و 4 پيادة تيپ 48 عراق تقريباً به طور كامل منهدم شد. گردان تانك قتيبه نيز چنان از هم پاشيد كه بازسازياش مدتها طول كشيد. تلفات جاني دشمن در اين حادثه حدود 800 كشته برآورد گرديد. كشتههايي كه هرازگاهي در رودخانة سابله از آب بيرون ميافتاد. ژنرالهاي صدام با اين شكست زمينه را فراهم كردند تا نيروهاي اسلام در محور جنوب كرخه نيز به تمام اهداف خود برسند. بدين گونه عمليات طريقالقدس به پايان رسيد. اين نخستين عمليات بزرگي بود كه سرهنگ صياد شيرازي به عنوان جوانترين فرمانده نيروي زميني ارتش، قابليت خود را نه فقط در مديريت نيروي زميني و ايجاد هماهنگي بين دو نيروي ناهمگون بهلحاظِ سازماني، بلكه به عنوان فرمانده لحظات بحراني هم به اثبات رساند. امام خميني در پاسخ تبريك فرماندهان جنگ براي اين پيروزي، نوشتند: «آنچه براي اين جانب غرورانگيز و افتخارآفرين است، روحية بزرگ و قلوب سرشار از ايمان و اخلاص و روح شهادتطلبي اين عزيزان كه سربازان حقيقي وليالله الاعظم ارواحنافداه هستند، ميباشند و اين است فتحالفتوح. من به ملت بزرگ ايران و به فرماندهان شجاع قبل از آنكه پيروزي شرافتمندانه و بزرگ خوزستان را تبريك بگويم، وجود چنين رزمندگاني كه از دو جبهة معنوي و صوري و ظاهر و باطن از امتحان سرافراز بيرون آمدهاند، تبريك ميگويم.» Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin-top:0cm; mso-para-margin-right:0cm; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0cm; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-fareast-font-family:"Times New Roman"; mso-fareast-theme-font:minor-fareast; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin;} فصل چهارم هر چه كه زمان ميگذشت صدام و ژنرالهايش بيشتر متوجه اهميت مناطق از دست رفته در عمليات طريقالقدس ميشدند. نهايتاً به اين نتيجه رسيدند كه براي آيندة جنگي كه آغاز كردهاند، چارهاي ندارند جز اين كه مجدداً تنگة چزابه را مال خود كنند. هر چه در توان داشتند ريختند به ميدان. صدام از شركايش در منطقه كمك خواست و آنان مبالغي دلار به حسابش ريختند. شاه اردن پا را از اين هم فراتر گذاشت و يگان كماندويي قواي يرموك را تشكيل داد و به كمك قشون عراق فرستاد. صدام حسين خود به منطقه آمد و در پاسگاه شيب نشست تا حمله را هدايت كند. بزرگترين آتش تهيهاي كه تا آن روز برايشان ممكن بود، تدارك ديدند و بر سر و روي مدافعان تنگه ريختند. از ناحيهاي كه فراموش شده بود، دور زدند و پيش آمدند و در سر راهشان دو تپه را گرفتند و به جبهة ايران وسعت ديدي پيدا كردند. وضعيت بحراني شد و تمام دستآوردهاي آن عمليات بزرگ در آستانة نابودي قرار گرفت. ساعت 24 روز 17 دي، سرهنگ صياد وقتي اين خبر را شنيد كه در قرارگاه عمليات كربلاي 2 بود. آن روزها تمام ذهن و روان او و همكارانش در ارتش و سپاه، معطوف عمليات بزرگي بود كه قرار بود به زودي، در جنوب شوش، انجام بگيرد. او و دوستانش عجالتاً آن طرح را كنار گذشتند و خود را به منطقه رساندند. خاكريز اول و بخشي از خاكريز دوم مدافعان تنگه سقوط كرده بود. هر آن چه كه براي ايستادگي به ذهنشان ميرسيد، انجام دادند. به سختي توانستند جلو هجوم مهاجمان را سد كنند، اما هيچ اميدي به موفقيت نبود. آتش بيامان همچنان بيوقفه بر تنگه ميباريد. تعداد تلفات لحظه به لحظه بيشتر ميشد. تداركات به سختي صورت ميگرفت و براي جايگزيني نيروها خسته و فرسوده، نيرويي در دست نبود. زيرا اغلب نيروها در جنوب شوش بودند. هنگامة نااميدي، لحظه غنيمتي بود براي شيطان كه از كمينگاه در آيد و كوشش كند تا شايد بين لشكر اسلام بذر اختلافي بيندازد! هر لحظه آمار شهدا بالا ميرفت. حدود 1800 شهيد براي نگهداري تنگة چزابه داده بوديم. وضعيت تعويض نيروهاي خط به اين گونه بود كه ما نيروها را براي استراحت به خاكريز عقب ميفرستاديم و مجدداً از آنها بهره ميبرديم. يعني نيروي تازه نفس نبود كه براي تعويض جلو بياوريم. در قرارگاه سپاه نيروها و فرماندهان عزا گرفته بودند كه حالا چهكار كنيم؛ چون نيروهايمان ته كشيده و ديگر نميشود به نيروهاي خط زياد فشار آورد. جر و بحثهايي آنجا پيش آمد كه براي من خيلي تلخ بود. ميگفتند ارتشيها در خط نميمانند و آنجا را خالي ميكنند. به فرماندهان سپاهي قرارگاه تذكر دادم كه نگذاريد اين جو در بين نيروها ايجاد شود كه خيلي خطرناك است. اين مسأله خيلي من را عصباني كرد. سوار جيپ شدم تا خودم بروم خط را از نزديك ببينم. مجبور بودم بروم با اينكه حضرت امام سفارش كرده بودند كه من و آقاي محسن رضايي، تا آنجا كه ممكن است زياد جلو نرويم. چون ايشان روي ماها حساب باز كرده بودند و در آن زمان، پيدا كردن كسان ديگر مشكل بود. از جادة بستان به طرف چذابه حركت كردم. باران خمپاره همچنان ميباريد. دو دل بودم كه بروم يا برگردم. هفتاد درصد احتمال كشته شدن وجود داشت. به خط سوم كه رسيدم، شك و ترديد نگهم داشت. بچههاي ارتش در آنجا با تانك مستقر بودند. سري به آنها زدم كه روحاني شهيد، «مصطفي ردانيپور» فرماندة لشكر امام حسين (ع) را ديدم. آن زمان فرماندة محور بود. همديگر را ميشناختيم. با خوشحالي جلو آمد و بعداز سلام و احوالپرسي گفت: ـ كجا ميروي؟ گفتم: «آمدهام سري به منطقه بزنم.» گفت: «پس با هم برويم.» با اين حرف او، احساس كردم رفتن من به جلو يك تكليف است. با هم خط سوم را بازديد كرديم و به خط دوم رسيديم. در آنجا بوديم كه ناگهان گلولة خمپارهاي آمد و درست در مقابل ما روي سنگر يك بسيجي افتاد. گرد و خاك كه نشست وقتي بلند شديم چيزي از او باقي نمانده بود و خون پاكش به روي من هم پاشيده است. پس از خط دوم به طرف خط مقدم و اول جبهه خودمان راه افتاديم. هرچه به جلوتر نزديك ميشديم، آتش خمپاره شديدتر ميشد. بيشتر خمپارة 60 بود كه بيخبر ميآمد و آدم فرصت خيز رفتن نداشت. طول خاكريز حدود 75 متر بود كه در زير باران گلولة خمپاره بود. سنگر به سنگر ميپريديم و به نيروها سركشي ميكرديم. نيروهاي ارتشي و سپاهي در سنگر خود، خيلي محكم پشت تيربار نشسته بودند و آمادة مقابله با دشمن بودند. ديدن روحية آنان و دوستي و صميميتي كه در ميانشان بود، به من روحيه داد و همة نگرانيهايم را از حرفهايي كه در قرارگاه شنيده بودم از بين برد. به آخرهاي خاكريز خودمان رسيده بوديم كه ناگهان خمپارة 120 با شيههاي وحشتناك در كنارمان زمين خورد، ولي به لطف خدا عمل نكرد و در ميان رملها و ماسهها ماند. با ديدن اين صحنه شهيد ردانيپور به من گفت: «شما هرچه زودتر برگرديد عقب. ديگر همه جاي خط را ديديد.» همراه خود او برگشتيم به قرارگاه. با فرماندهان ارتش و سپاه سه ساعت در بارة وضعيت تنگة چزابه، بحث كرديم اما راهي پيدا نكرديم. شهيد ردانيپور گفت: «برادرها، شما همه حرفها را زديد و نظرتان را گفتيد، ميبينيد كه كاري از دستمان برنميآيد. حالا اگر موافق باشيد چراغها را خاموش كنيم و به چهارده معصوم (ع) توسل بجوييم.» اين حرف به دل همه چسبيد. چراغها خاموش شد و خود او شروع كرد به خواندن دعا. آن هنگام كه فرماندهان عاليرتبة جبهة اسلام، رو به خدا كردند و به ناتواني خود براي نگهداشتن تنگة چزابه اعتراف كردند، خدا نيز صدايشان را شنيد و دعايشان را مستجاب كرد. آن روز يك هفته تمام از آن نبرد بيامان ميگذشت. سه روز ديگر باز جنگ ادامه داشت، امااز صبح روز يازدهم، هيچ صدايي از توپخانة دشمن نيامد مگر هر چند ساعت يك بار گاهي گلولة سرگردان خمپارهاي آرامش دشت و بيابان را برهم ميزد. ژنرالهاي عراقي به همراه بزرگشان خائباً و خاسراً به عقب رفته بودند
فصل سوم آن شب، شبي كه قرار بود عمليات شروع شود، با بارش باران آغاز شد. باران در باور انسان مؤمن، نماد رحمت الهي و نشانة بشارت است. همة فرماندهان كه آن لحظات چشم و دل به آسمان داشتند، اين را به فال نيك گرفتند. هر چه كه بود باعث ميشد دشمن از فعل و انفعالات رزمندگان ايراني غافل بماند. اما وقتي كه بارش باران شدت گرفت و چند ساعتي گذشت و بند نيامد، عموماً نگران شدند. نگران اين كه نيروها مسير را گم كنند و يا منطقه باتلاق شود و تانكها قدرت تحرك نداشته باشند و... ساعتي بعد همة نيروها در پشت خاكريز دشمن منتظر فرمان حمله بودند و باران همچنان ميباريد. هنوز اندكي به ساعت 30 دقيقة بامداد مانده بود كه ناگهان در دوردستها صداي غرش توپها و غريو موشكها با رعد و برق درهم پيچيدند. طبق دستور فرماندهي عمليات، توپخانة لشكر 16 منطقهاي را در جنوب اهواز، زير آتش گرفته بود. آنها مأموريت داشتند چنان جهنمي براي نيروهاي بعثي بسازند كه گمان كنند حملة ايران از آنجا صورت خواهد گرفت و بهكلي از منطقة كرخه غافل شوند. و پنج دقيقة بعد، فرمان حمله صادر شد. رزمندگان با فرياد الله اكبر به خاكريز دشمن زدند. در قرارگاه كربلا لحظات براي سرهنگ صياد و دوستانش به سختي ميگذشت. هيچ پيامي از بيسيمها رد و بدل نميشد. فكر اين كه اگر نيروهاي محور جنوب نتوانند از موانع و خاكريز عصا شكل بگذرند، تصور اين كه نيروهاي محور شمال موفق نشوند به عقبة دشمن رخنه كنند و صدها اگرهاي ديگر آرام و قرار را از آنان گرفته بود. بيشك سربازاني كه در آن نيمهشب زير آتش بيامان دشمن ميكوشيدند پيش بروند، حال و روز بهتري از فرماندهان ارشدشان داشتند كه مسؤوليت جان جوانان مردم به عهدهاشان بود. چهل دقيقه اين گونه گذشت، بسيار سنگين و نفسگير. تا اين كه نخستين پيام از لشكر 16 مخابره شد. گفتند خاكريز دشمن شكافته شده و الان نيروهاي بسيجي از روي آن سرازيرند. آنها از محور جنوب وارد عمل شده بودند. بارقهاي از اميد در دلها تابيد اما هيچ خبري از محور شمال نبود. تا اين كه در ساعت يك و 38 دقيقه خبر هيجان انگيزي از بيسيم تيپ 3 لشكر 92 شنيده شد: «خاكريز عصا شكل از شمال شكسته شد.» دو دقيقة بعد همان صدا اعلام كرد يك گردان بسيجي به داخل مواضع دشمن نفوذ كرد. اين اخبار همچنان ادامه داشت. ساعتي بعد نيروهاي سپاه به خاكريز دوم عراقيها رسيدند و چند دقيقة بعد خبر سقوط گردانهاي توپخانة 152 و 130 مم. دشمن اشك شوق را از ديدگان فرماندهان جاري كرد. عراقيها در اين جبهه كاملاً غافلگير شده بودند طوري كه صبح روز 8 آذر خورشيد هنگامي دميد كه بسيجيان اصفهاني و تانكهاي ارتش در تنگة چزابه به آخرين اهداف خود رسيده بودند. نيروهاي وحشتزدة بعثي براي نجات جانشان خود را به باتلاقهاي هورالعظيم ميانداختند! اما بر خلاف محور شمال از محور جنوب هيچ خبر اميدبخشي نميآمد. دشمن در اين جبهه كاملاً آماده و نفوذناپذير ايستاده بود. طوري كه تا پايان آن روز پيشروي در اين محور كمتر از 5 كيلومتر بود. در اين محور جنگ بيامان صورت گرفته بود و هر دو طرف تلفات زيادي داده بودند. محور جنوب، تلاش و پشتوانهاي براي عمليات محسوب ميشد. تلاش اصلي ما از شمال بود و تلاش و پشتيباني آنها از پايين. دشمن سه خاكريز داشت. بچهها خاكريزهاي اول و دوم را گرفتند ولي در خاكريز سوم بريدند. توان از دست رفت و عصر شد. تا جايي كه كه فرماندهي آن محور را احضار كرديم؛ برادرمان عزيز جعفري از سپاه و سركار سرهنگ جمشيدي فرمانده تيپ يكم لشكر 16 زرهي. در حين اينكه برايشان ميگفتيم: اگر امشب تك نكنيد، وقت تلف ميشود، از خستگي و فرسودگي به خواب رفتند. بعد هم كه رفتند، ديده بودند بچههاي خودشان در خط خوابيدهاند. عراقيها هم در خط خوابيده بودند. شب دوم در محور پايين يك گلوله هم شليك نشد. از زور خستگي و فرسودگي، دو طرف از پا درآمده بودند. آن شب ستاد تبليغات جنگ خبر عمليات را به اطلاع مردم ايران رساند. نام عمليات طريق القدس اعلام شد. به دستور سرهنگ صياد، به دلايل امنيتي تلويزيون هيچ فيلمي از صحنة عمليات را پخش نكرد. مردم كه از اين دستور اطلاعي نداشتند، از تلويزيون حسابي شاكي شدند و به مقامات بالاتر اعتراض كردند. جالب اين كه راديو عراق، منكر عظمت اين عمليات شد و آن را جزئي و شكستخورده خواند! اما روز دوم عمليات يك اتفاق مهم افتاد و در ياد مردم ماند و آنها را به خيابانها و مساجد كشاند. تعدادي از نيروهاي سپاه كه از محور شمالي عمل كرده بودند، به طرف شهر بستان حركت كردند. ديگر رمقي براي عراقيها نمانده بود كه بيشتر از يكي ـ دو ساعت مقاومت كنند. بنابراين حدود ظهر آزادي شهر، به قرارگاه كربلا اعلام شد. اين خبر وقتي از راديو ايران اعلام شد، شادي و خوشحالي سراسر ايران را برگرفت. مهم نبود كه اكثر شنوندگان اسم شهري به نام بستان را نخستين بار بود كه ميشنيدند، بلكه مهم اين بود كه يكي از شهرهاي اشغال شدة ايران آزاد شده بود و اين نويد بخش آزادي ديگر شهرهاي در بند اسارت بود. حالا همة ايران براي آزادي خرمشهر لحظهشماري ميكردند. فرداي آن روز تعدادي از مسؤولان كشوري و خبرنگاران داخلي و خارجي براي ديدن بقاياي بستان وارد آنجا شدند تا راديو بغداد نتواند منكر شود. اما بعثيها از آن لحظهاي كه سقوط شهر را باور كردند وحشيگريشان گل كرد و با هواپيما و توپخانه به جان خانههاي گلي بستانيها افتادند. از نظر طراحان عمليات، مأموريت در شمال كرخه صد در صد موفق ارزيابي ميشد و آنان به كلية اهداف خود رسيده بودند. اما در جنوب كرخه اين گونه نبود و جنگ بيامان از هر دو سو ادامه داشت و هيچ پيشرفت قابلتوجهي براي نيروهاي خودي به دست نيامده بود. جز اين كه يكي از يگانها خودش را تا نزديكي پل سابله كشانده بود. در هر صورت با اين وضعيت اميدي هم به رسيدن به اهداف مورد نظر نبود. سپاه معتقد بود، عمليات را در اين جبهه تمام شده تلقي كنند و براي عمليات بعدي دنبال راه كار ديگري باشند. بيشتر پرسنل سپاه را نيروهاي داوطلب مردمي تشكيل ميدادند كه اغلب مأموريت سه ماههشان تمام شده بود و بايد برميگشتند به خانه و كاشانهشان. طبيعي است كه تا آمدن نيروهاي تازهنفس ديگر، مدتها طول ميكشيد. «روز 10 / 9 / 60 از سوي سپاه پاسداران پيشنهاد گرديد كه ختم عمليات كربلاي 1 اعلام شود. اين پيشنهاد مورد موافقت فرمانده نزاجا قرار نگرفت. زيرا اگر چه بستان و منطقة شمالي سابله به دست قواي ايران افتاده و دست آوردهاي عمليات تاكنون بسيار درخشان بود، اما يك نقطه ضعف هم وجود داشت كه با عدم دسترسي به كلية اهداف از پيش طرحريزي شده، منطقة پدافندي نيروهاي خودي وسيعتر شده و نياز به اختصاص نيروي بيشتري به اين منطقه نسبت به قبل از آغاز عمليات بود لذا عدم موافقت فرمانده نيروي زميني ارتش با پيشنهاد ارائه شده يك تصميم منطقي و اصولي بود.» در اينجا صحنة نگران كنندهاي پيش آمد كه اينها را معمولاً بيان نكردهام. من بين قرارگاه تاكتيكي مركزي و قرارگاه آن طرف دهلاويه رفت و آمد ميكردم. بيشتر در قرارگاه جنوب پيش بچههاي سپاه بودم تا وضعيت را داشته باشم. يكدفعه بحثي درگرفت به اين معني كه بچههاي سپاه گفتند: چون توانمان بريده، ديگر نميتوانيم جلوتر برويم. بنابراين، همين جا وضعيت را نگهداريم و به فكر عمليات بعدي باشيم؛ آن هم در جاي ديگر. ما مُصر بوديم كه اين عمليات بايد تمام شود و به اين شكل قابل قبول و قابل نگهداري نيست. ما عمليات كرديم تا اصل صرفهجويي در قوا انجام شود ولي الان بدتر بايد قوا بگذاريم تا بتوانيم اين را نگهداريم. بايد كلي خاكريز بزنيم تا بتوانيم اينجا را از بالا نگهداريم و اين به صرفه نيست و بايد حتماً عمليات انجام شود... اين بحث تا دو روز طول كشيد. پايان شب دوم دو فرمانده ترجيح دادند به اهواز برگردند و بدون دخالت نيروهاي ديگر در اين باره درست بينديشند و به هر نتيجهاي كه رسيدند، به آن عمل كنند. سرهنگ صياد و آقاي محسن رضايي به راه افتادند غافل از اين كه شب آبستن حادثة بزرگي است و بايد به زودي برگردند. آن شب گروههاي شنود، ارتش و سپاه مكالمات مشكوكي از بيسيمهاي ارتش عراق شنيدند. مسؤولان قرارگاه كربلا احتمال حمله دشمن را منتفي ندانستند. بنابراين از سرتاسر جبههها گزارش خواستند. ولي از هيچ جايي مورد مشكوكي گزارش نشد. در ساعت 40/23 يك گردان عراقي به ستادش اعلام كرد قصد دارد به مواضع سابقش برگردد. برداشت افسران قرارگاه اين بود لابد ميخواهند به مواضع از دست دادهشان حمله كنند. ده دقيقهاي اين گونه گذشت كه خبر ديگري از شنود به دستشان رسيد. از ستاد دشمن اين پيام به تمام يگانهاي عراقي مخابره شده بود: «صدام حسين به شما سلام ميرساند و به همة نيروها آفرين ميگويد!» براي فرماندهان قرارگاه ديگر شكي باقي نماند كه اين رمز آغاز يك عمليات است. اما در كجا و چگونه؟ به همة نيروها در سرتاسر جبهههاي خوزستان آمادهباش داده شد. اما تا ساعتي بعد كه فرمانده يكي از گردانهاي عراقي مدام پيام ميداد كه به نزديكي هدف رسيده است، در جبهة خودي در هيچ نقطهاي مورد مشكوكي مخابره نميشد. فرماندهان كلافه شده بودند. آيا اين يك جنگ رواني نبود؟ افسر اطلاعات قرارگاه كربلا 1 سرهنگ ابوتراب ذاكري و مسؤول اطلاعات قرارگاه سپاه آقاي علي اسحاقي كه هر يك جداگانه به تجزيه و تحليل اخبار به دست آمده پرداخته بودند به اين نتيجه رسيدند كه به احتمال قريب به يقين دشمن در منطقة سابله در حال اجراي عمليات است و لذا قرارگاه كربلاي 1 در شمال كرخه از تيپ 3 لشكر 92 و سپاه پاسداران خواست كه چگونگي اوضاع را گزارش كنند، اما تيپ 3 لشكر 92 هنوز عناصري را در منطقه سابله و ساحل شمالي رودخانه مستقر نكرده بود كه بتواند فعاليتهاي دشمن را گزارش كند. پانزده دقيقه بعد پست شنود به قرارگاه كربلاي 1 گزارش داد مبني بر پيامهاي مبادله شده بين يگانهاي دشمن، آنها به پنجاه متري دشمن رسيدهاند. از افسر ديدهبان توپخانه گردان 105 مم. توپخانه لشكر 92 زرهي كه با عناصر سپاه پاسداران مستقر در شمال رودخانه سابله، همراه بود، نيز هيچگونه گزارشي دال بر فعاليت دشمن در منطقه جنوب سابله نرسيده بود و درخواست اجراي آتش را نيز ننموده بود. افسر اطلاعات قرارگاه كربلا 1 مجدداً به يگانها هشدار داده بود و مدام مراتب را از آنها جويا ميشد كه البته جواب اين بود: هيچ خبري نيست. چند دقيقة بعد پست شنود پيامي را استراقسمع كرد مبني بر اينكه گردان 4 تيپ 12 عراق گزارش ميداد كه به 30 متري هدف رسيده است. افسر اطلاعات نگران از اين كه اين عمليات كجا انجام ميشود، ذيل پيام مينويسد: پس چرا يگانهاي خودي هيچ فعاليتي از دشمن را گزارش نميكنند؟ اين چه هدفي و كجاست؟» درست زماني كه فرماندهان ميخواستند بپذيرند كه اين پيامها فريبنده است و در حقيقت نوعي جنگ الكترونيكي است، معلوم شد يگانهاي عراقي از اصل غافلگيري و عدم پوشش نيرو در منطقه، استفاده كردهاند و دارند از پل سابله ميگذرند. آنها ميخواستند از آنجا گسترش پيدا كنند و به سوي شمال كرخه پيش بروند تا بستان را مجدداً اشغال كنند. طرح دقيق و حساب شدهاي بود. اگر اين اتفاق ميافتاد و بستان دوباره سقوط ميكرد، نه تنها حيثيت نيروهاي مسلح ايران بلكه حيثيت همة ايران و ايراني به خطر ميافتاد و در جهان بازتاب ناخوشايندي داشت. در اين جا بود كه بازهم صيادشيرازي درخشيد و از شكستي كه در انتظار جبهة خودي بود، يك پيروزي ساخت! شب نگران كنندهاي بود. آمديم اهواز. تا رسيديم به گلف ـ پادگان گلف محل نيروهاي بسيج بود و تقريباً همة بچههاي سپاه آنجا بودند ـ خبر آمد كه دشمن تك كرده و در حال پيشروي از جنوب به طرف شمال است و شدت پيشروي به گونهاي است كه ميخواهد از پل سابله بگذرد و برود به طرف بستان. از طرف ديگر، فشار روي بچهها در تنگه چزابه هم زياد است، به طوري كه از بالا هم دارند ميآيند. دشمن از دو محور پيشروي ميكرد. منطقي هم بود. جادة قوي، پشتيباني خوب و نيروهاي كامل داشتند. به سرعت ميآمدند تا الحاق را در بستان انجام دهند. معني حركت اين بود كه عمليات ما خنثي ميشود. ناراحت كننده بود. هر چه صحبت داشتيم فراموش كرديم و از طريق سوسنگرد خودمان را رسانديم به قرارگاه. ديديم يك دستور قابل ابلاغ است. دستوري كه به عنوان يك فرمانده نظامي بايد صادر ميكردم، دستوري روي هوا بود نه دستوري كه به صورت كلاسيك، فرمانده اطمينان به اجراي آن دارد و صادر ميكند. بررسي كردم كه به كدام نيروها ميتوانم دستور بدهم تا جلو دشمن را در پل سابله بگيرند. معلوم بود كه محور پيشروي اصلي از سابله است. يك گردان تانك بسيار قوي دشمن داشت عبور ميكرد و فرمانده آن هم مدام تشويق ميشد. تانك داشت جلو ميآمد. اين قضيه مال زير رودخانه سابله است. ما از رودخانه سابله عبور نكرديم. اصلاً وسيلة عبور نداشتيم. به مهندسي رزمي ابلاغ كرديم كه سريع يك پل پيام پي بزنند كه عبور كنيم. براي عبور از رودخانه، گردانهايي كه دستچين كرديم، گردان 125 پياده مكانيزه لشكر 16 زرهي بود. بعدها فرمانده آن در كردستان شهيد شد. «سرهنگ مخبري». و يك گردان تانك.اين هم از لشكر 92 زرهي بود؛ به فرماندهي «لهراسبي» كه افسر شجاعي است. از افسران لُر است. خيلي قوي بود. يك گردان از بچههاي سپاه هم آماده بود ولي دسترسي حضوري به آنها نداشتيم. در سعيديه بودند. پيام به آنها رسيده بود. حالت مثلثي به حركت آنها داده بوديم. گردان تانك لشكر 92 از بستان راه افتاد تا به طرف جاده بيايد، گردان پياده سپاه در حاشية رودخانه سابله به هور ميخورد و گردان 125 مكانيزه هم از سابله عبور كرد و از جناح راست يا شرق آمد تا از سه نقطه بيايند و از سه طرف جلوي پيشروي دشمن را بگيرند. دستور را ابلاغ كرديم ولي ستادمان در نظارت براي اجراي دستور مانده بود. نيروها در بعضي جاها قابل دسترسي نبودند و بعضي جاها فاصله طولاني بود و رفت و برگشت زمان ميگرفت. در نتيجه، اكتفا كرديم به همان تلگرافي كه صادر كرديم ؛ كه اينها پيام را بگيرند و عمل كنند. همه در نگراني و وحشت بوديم. ساعت حدود يك نيمه شب بود. همة پيامهايي كه صادر ميشد، از طرف دشمن بود. لحظه به لحظه، پيشروي گردان تانك دشمن را از سابله شنود ميكرديم. از خودمان كمتر مطلب ميآمد؛ بيشتر وضع دشمن را ميفهميديم تا وضع خودمان را. تا آنجايي كه فرمانده دشمن گفت: من از پل سابله عبور كردم. آن قدر نشاط و سرور در قرارگاه دشمن به وجود آمده بود كه به آن سرگرد يا سرواني كه فرمانده گردان بود، ابلاغ كردند كه صدام به تو يك درجة تشويقي داد، برو جلو. اين آقا هم گفت: من همچنان پيش ميروم. نگران واحدهاي خودمان بوديم كه بالاخره عمل ميكنند يا نه. يكدفعه صداي واحدهاي خودي آمد كه داشتند باهم صحبت ميكردند، نه با ما. ميگفتند دارند پيش ميروند. بعضي هم غير حفاظتي صحبت ميكردند؛ مثلاً بچههاي سپاه ميگفتند: آرپيجي ما تمام شد، چكار كنيم؟ هرچه ميگفتيم كه توي بيسيم نگو، چند لحظه بعد ميگفت: آرپيجي رسيد. با يك وانت رسيد! معلوم بود كه دارند به هم ميگويند. ديديم مشكلي ندارند. گفتوگو بين فرماندهان دشمن بيشتر وضعيت ما را نشان ميداد. يكدفعه، همان فرمانده گردان گفت: من زير رگبار آرپيجي قرار گرفتم، از همه طرف آرپيجي به طرف من ميآيد ولي من ميشكافم و ميروم جلو. چند لحظه بعد گفت: نه نميشود شكافت. وضع من طوري است كه بايد سريع به عقب برگردم. به جايي رسيد كه صداي فرمانده عراقي قطع شد. و آخرين پيامي كه پست شنود از بيسيم دشمن گرفت، در ساعت 38/6 صبح 11 آذر بود. پيامي كه در آن سو اميد صدام و ژنرالهايش را از رسيدن به بستان بريد و در اين سو، اميران و سرداران لشكر اسلام را به سجده برد: «يكي از تانكها روي پل سابله منهدم شده و چند تانك و خودروي ديگر به هم خوردهاند و واژگون شدهاند و پل كلاً بسته شده و قابل عبور نيست، اگر عقبنشيني نكنيم، ايرانيها همهامان را منهدم خواهند كرد!» او حالا نگران الحاق نيروهاي خودي بود. سه گرداني كه از پيش هم ديگر را نديده بودند و با هم هماهنگ نبودند. اما با هوشياري سرگرد مخبري اين اتفاق بدون هيچ خطري صورت گرفت. سرهنگ صياد شيرازي به شكرانة اين پيروزي به معركة نبرد رفت تا از نزديك از نيروهايش سپاسگزاري كند. با خود درجهاي هم براي سرگرد كيومرث مخبري فرمانده گردان 125 برد. البته اهداي درجه مقررات و تشريفاتي داشت كه اختيارش در دست او نبود، اما الان هنگام اين مسائل نبود. دشمن شكست خورده تمام محور را زير آتش گرفته بود. گلولههاي مختلف بيوقفه ميباريد. سرهنگ به هر زحمتي بود خودش را تا نزديك پل سابله رساند. در آنجا لاشة تانكهاي عراقي را روي پل ديد و ديد كه بعضي از آنها توي رودخانه واژگون شدهاند. آتش آنقدر سنگين بود كه باران خمپاره ميآمد. لحظه به لحظه اين خطر بود كه من و ماشين باهم از بين برويم. هر جا دنبال فرمانده گشتم، او را پيدا نكردم. رسيدم نزديك پل سابله كه آتش شديد بود. بچهها با پيامپي آن طرف را ميزدند. دشمن آن طرف بود... آن فرمانده را با بيسيم پيدا كردم. از من توضيح خواست كه شما چرا آمديد اينجا؟ گفتم: آمدم از تو تشكر كنم. گفت: تشكر لازم ندارم. من براي خدا كار ميكنم، شما زودتر از اينجا خارج شويد تا من بهتر بتوانم فرماندهي را اعمال كنم. آمدم بروم كه ديدم حملة هوايي شروع شد. هواپيماهاي دشمن از نزديك رگبار زدند. خوابيدم. احساس و حالت روحي و رواني من اين بود كه از لاي انگشتانم گلوله رد ميشود. انگار نقاشي شده بود. همة اطراف ما آتش بود. گلوله همين طور توي خاك فرو ميرفت. رگبار تيربار هواپيما بود. برگشتيم و اين خطر به لطف خدا به خير گذشت. در اين پاتك گردانهاي 2 و 4 پيادة تيپ 48 عراق تقريباً به طور كامل منهدم شد. گردان تانك قتيبه نيز چنان از هم پاشيد كه بازسازياش مدتها طول كشيد. تلفات جاني دشمن در اين حادثه حدود 800 كشته برآورد گرديد. كشتههايي كه هرازگاهي در رودخانة سابله از آب بيرون ميافتاد. ژنرالهاي صدام با اين شكست زمينه را فراهم كردند تا نيروهاي اسلام در محور جنوب كرخه نيز به تمام اهداف خود برسند. بدين گونه عمليات طريقالقدس به پايان رسيد. اين نخستين عمليات بزرگي بود كه سرهنگ صياد شيرازي به عنوان جوانترين فرمانده نيروي زميني ارتش، قابليت خود را نه فقط در مديريت نيروي زميني و ايجاد هماهنگي بين دو نيروي ناهمگون بهلحاظِ سازماني، بلكه به عنوان فرمانده لحظات بحراني هم به اثبات رساند. امام خميني در پاسخ تبريك فرماندهان جنگ براي اين پيروزي، نوشتند: «آنچه براي اين جانب غرورانگيز و افتخارآفرين است، روحية بزرگ و قلوب سرشار از ايمان و اخلاص و روح شهادتطلبي اين عزيزان كه سربازان حقيقي وليالله الاعظم ارواحنافداه هستند، ميباشند و اين است فتحالفتوح. من به ملت بزرگ ايران و به فرماندهان شجاع قبل از آنكه پيروزي شرافتمندانه و بزرگ خوزستان را تبريك بگويم، وجود چنين رزمندگاني كه از دو جبهة معنوي و صوري و ظاهر و باطن از امتحان سرافراز بيرون آمدهاند، تبريك ميگويم.» Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin-top:0cm; mso-para-margin-right:0cm; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0cm; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-fareast-font-family:"Times New Roman"; mso-fareast-theme-font:minor-fareast; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin;} فصل چهارم هر چه كه زمان ميگذشت صدام و ژنرالهايش بيشتر متوجه اهميت مناطق از دست رفته در عمليات طريقالقدس ميشدند. نهايتاً به اين نتيجه رسيدند كه براي آيندة جنگي كه آغاز كردهاند، چارهاي ندارند جز اين كه مجدداً تنگة چزابه را مال خود كنند. هر چه در توان داشتند ريختند به ميدان. صدام از شركايش در منطقه كمك خواست و آنان مبالغي دلار به حسابش ريختند. شاه اردن پا را از اين هم فراتر گذاشت و يگان كماندويي قواي يرموك را تشكيل داد و به كمك قشون عراق فرستاد. صدام حسين خود به منطقه آمد و در پاسگاه شيب نشست تا حمله را هدايت كند. بزرگترين آتش تهيهاي كه تا آن روز برايشان ممكن بود، تدارك ديدند و بر سر و روي مدافعان تنگه ريختند. از ناحيهاي كه فراموش شده بود، دور زدند و پيش آمدند و در سر راهشان دو تپه را گرفتند و به جبهة ايران وسعت ديدي پيدا كردند. وضعيت بحراني شد و تمام دستآوردهاي آن عمليات بزرگ در آستانة نابودي قرار گرفت. ساعت 24 روز 17 دي، سرهنگ صياد وقتي اين خبر را شنيد كه در قرارگاه عمليات كربلاي 2 بود. آن روزها تمام ذهن و روان او و همكارانش در ارتش و سپاه، معطوف عمليات بزرگي بود كه قرار بود به زودي، در جنوب شوش، انجام بگيرد. او و دوستانش عجالتاً آن طرح را كنار گذشتند و خود را به منطقه رساندند. خاكريز اول و بخشي از خاكريز دوم مدافعان تنگه سقوط كرده بود. هر آن چه كه براي ايستادگي به ذهنشان ميرسيد، انجام دادند. به سختي توانستند جلو هجوم مهاجمان را سد كنند، اما هيچ اميدي به موفقيت نبود. آتش بيامان همچنان بيوقفه بر تنگه ميباريد. تعداد تلفات لحظه به لحظه بيشتر ميشد. تداركات به سختي صورت ميگرفت و براي جايگزيني نيروها خسته و فرسوده، نيرويي در دست نبود. زيرا اغلب نيروها در جنوب شوش بودند. هنگامة نااميدي، لحظه غنيمتي بود براي شيطان كه از كمينگاه در آيد و كوشش كند تا شايد بين لشكر اسلام بذر اختلافي بيندازد! هر لحظه آمار شهدا بالا ميرفت. حدود 1800 شهيد براي نگهداري تنگة چزابه داده بوديم. وضعيت تعويض نيروهاي خط به اين گونه بود كه ما نيروها را براي استراحت به خاكريز عقب ميفرستاديم و مجدداً از آنها بهره ميبرديم. يعني نيروي تازه نفس نبود كه براي تعويض جلو بياوريم. در قرارگاه سپاه نيروها و فرماندهان عزا گرفته بودند كه حالا چهكار كنيم؛ چون نيروهايمان ته كشيده و ديگر نميشود به نيروهاي خط زياد فشار آورد. جر و بحثهايي آنجا پيش آمد كه براي من خيلي تلخ بود. ميگفتند ارتشيها در خط نميمانند و آنجا را خالي ميكنند. به فرماندهان سپاهي قرارگاه تذكر دادم كه نگذاريد اين جو در بين نيروها ايجاد شود كه خيلي خطرناك است. اين مسأله خيلي من را عصباني كرد. سوار جيپ شدم تا خودم بروم خط را از نزديك ببينم. مجبور بودم بروم با اينكه حضرت امام سفارش كرده بودند كه من و آقاي محسن رضايي، تا آنجا كه ممكن است زياد جلو نرويم. چون ايشان روي ماها حساب باز كرده بودند و در آن زمان، پيدا كردن كسان ديگر مشكل بود. از جادة بستان به طرف چذابه حركت كردم. باران خمپاره همچنان ميباريد. دو دل بودم كه بروم يا برگردم. هفتاد درصد احتمال كشته شدن وجود داشت. به خط سوم كه رسيدم، شك و ترديد نگهم داشت. بچههاي ارتش در آنجا با تانك مستقر بودند. سري به آنها زدم كه روحاني شهيد، «مصطفي ردانيپور» فرماندة لشكر امام حسين (ع) را ديدم. آن زمان فرماندة محور بود. همديگر را ميشناختيم. با خوشحالي جلو آمد و بعداز سلام و احوالپرسي گفت: ـ كجا ميروي؟ گفتم: «آمدهام سري به منطقه بزنم.» گفت: «پس با هم برويم.» با اين حرف او، احساس كردم رفتن من به جلو يك تكليف است. با هم خط سوم را بازديد كرديم و به خط دوم رسيديم. در آنجا بوديم كه ناگهان گلولة خمپارهاي آمد و درست در مقابل ما روي سنگر يك بسيجي افتاد. گرد و خاك كه نشست وقتي بلند شديم چيزي از او باقي نمانده بود و خون پاكش به روي من هم پاشيده است. پس از خط دوم به طرف خط مقدم و اول جبهه خودمان راه افتاديم. هرچه به جلوتر نزديك ميشديم، آتش خمپاره شديدتر ميشد. بيشتر خمپارة 60 بود كه بيخبر ميآمد و آدم فرصت خيز رفتن نداشت. طول خاكريز حدود 75 متر بود كه در زير باران گلولة خمپاره بود. سنگر به سنگر ميپريديم و به نيروها سركشي ميكرديم. نيروهاي ارتشي و سپاهي در سنگر خود، خيلي محكم پشت تيربار نشسته بودند و آمادة مقابله با دشمن بودند. ديدن روحية آنان و دوستي و صميميتي كه در ميانشان بود، به من روحيه داد و همة نگرانيهايم را از حرفهايي كه در قرارگاه شنيده بودم از بين برد. به آخرهاي خاكريز خودمان رسيده بوديم كه ناگهان خمپارة 120 با شيههاي وحشتناك در كنارمان زمين خورد، ولي به لطف خدا عمل نكرد و در ميان رملها و ماسهها ماند. با ديدن اين صحنه شهيد ردانيپور به من گفت: «شما هرچه زودتر برگرديد عقب. ديگر همه جاي خط را ديديد.» همراه خود او برگشتيم به قرارگاه. با فرماندهان ارتش و سپاه سه ساعت در بارة وضعيت تنگة چزابه، بحث كرديم اما راهي پيدا نكرديم. شهيد ردانيپور گفت: «برادرها، شما همه حرفها را زديد و نظرتان را گفتيد، ميبينيد كه كاري از دستمان برنميآيد. حالا اگر موافق باشيد چراغها را خاموش كنيم و به چهارده معصوم (ع) توسل بجوييم.» اين حرف به دل همه چسبيد. چراغها خاموش شد و خود او شروع كرد به خواندن دعا. آن هنگام كه فرماندهان عاليرتبة جبهة اسلام، رو به خدا كردند و به ناتواني خود براي نگهداشتن تنگة چزابه اعتراف كردند، خدا نيز صدايشان را شنيد و دعايشان را مستجاب كرد. آن روز يك هفته تمام از آن نبرد بيامان ميگذشت. سه روز ديگر باز جنگ ادامه داشت، امااز صبح روز يازدهم، هيچ صدايي از توپخانة دشمن نيامد مگر هر چند ساعت يك بار گاهي گلولة سرگردان خمپارهاي آرامش دشت و بيابان را برهم ميزد. ژنرالهاي عراقي به همراه بزرگشان خائباً و خاسراً به عقب رفته بودند
+ نوشته شده در شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۱۱:۴۱ ق.ظ توسط محمد دوست محمدی بویینی
|
معاون اجرايي هنرستان کاوه و بزرگسالان راه دور دانش طلب شهرستان بويين مياندشت
