بخش سوم ( دوران فرماندهی نيروی زمينی تا عمليات مرصاد و پايان جنگ)فصل اول و دوم
فصل اول
به مجلس كه رسيد مدتي از شروع جلسة شورا ميگذشت.
احساس كرد در آن تميزي راه روهاي ساختمان، اوضاع لباس و سر و وضعش خيلي
بهذوق ميزند. مدتي درنگ كرد كه به دانشكدة افسري برگردد لباس مناسبتري
بپوشد اما ناگهان تصميم گرفت با همان هيأت و تركيب داخل اتاق شود.
به هر حال مملكت در حال جنگ بود بايد همه اين
را درك ميكردند. اتفاقاً تعدادي
از فرماندهان لشكرهاي عمل كننده در عمليات اخير هم در آنجا بودند و نسبت
به انتصاب او شاكي بودند و فرماندهي نيرو را فراتر از قد و قامت او ميدانستند!
بعضي از آنها بر خلاف آداب و رسوم ارتش و نظام، حتي نتوانستند ناخشنودي
خود را از اين مسأله در حضور سران كشور پنهان كنند.
رفتيم در جلسه. در آنجا مسؤولين حضور داشتند. چهار
فرمانده لشكر ارتش هم در جلسه بودند. وقتي وارد شدم، با خود گفتم: با اينها
چگونه برخورد كنم. چون سن و سالشان از من بالاتر بود و من عملاً سرگرد
بودم. درست است به من سرهنگي موقت داده بودند ولي در ارتش فرهنگ درجه
مطرح است. حتي يك روز ارشديت هم حرف است و يكي كه نسبت به ديگري
ارشدتر است، احساس امتياز ميكند، چه برسد به اين كه چند سال ارشدتر باشد
و دورههاي بيشتري ديده باشد!
چهار فرماده لشكر در آنجا بودند كه اين چهار تا،
به صورت طبيعي، درجههايشان سرهنگي بود. بعضي از آنها در سطح بازنشستگي
بودند. اول فكر كردم كه با اين چهار نفر چكار كنم تا در اولين برخورد از
من دوري نكنند. درجه نداشتم و با تفنگ هم بودم. رفتم داخل. تصميم گرفتم به همة آنها سلام كنم؛ برخلاف مقررات
ارتش كه بايد به فرمانده سلام بدهند. گفتم: سلام ميكنم؛ درجه كه
ندارم، حالا كي به كي است!
سلام كردم و چهار تا جواب گرفتم.
چهار جواب كه از نظر رواني، به اين ترتيب بود:
يكي جواب سلام را خيلي محبتآميز داد؛ كه من با شما دوست هستم. آن شخص،
زماني كه در كردستان بودم، لشكرش تحت امرم بود و من او را منصوب كرده
بودم. در نتيجه، با سابقة دوستي جواب
سلامم را داد و احساس محبت كرد.
يك فرمانده آمد سلام كرد. در چهرهاش نگاه كردم.
حدود پنجاه و سه يا چهار سال داشت؛ شهيد سرتيپ «نياكي» فرمانده «لشكر 92
زرهي اهواز». او آن قدر مقيد به قوانين و مقررات نظامي بود كه چون
فرمانده نيرو بودم، طبق مقررات جواب سلام مرا داد. احترام نظامي محكم
ولي خشك به جا آورد. در آن جواب سلام، محبت قلبي نبود. چون نظامي بود،
طبق مقررات به وظيفهاش عمل كرد. يعني به خودش قبولانده بود كه بايد
جواب سلام را با احترام نظامي محكم بدهد.
سومين چهره، با يك حالت تحقير و حالتي كه برايش
خيلي سخت بود، دستش را دراز كرد و دستي داد. در آن نه آثار محبت بود و نه
انضباط نظامي.
چهارمي به من پشت كرد و نگاهش را به آن طرف
چرخاند. خودش را زد به اين كه اصلاً مرا نديده. معلوم بود كه در درونش
جنگي برپا است و برايش سخت است حتي جواب سلام مرا بدهد. كه احساس كند
من فرمانده جديد نيروي زميني شدهام و او احساس كند موظف است به عنوان
يكي از فرماندهان لشكر، احترام نظامي اعمال كند. او اعتنايي نكرد.
همة اينها در يك لحظه رخ داد؛ ولي براي من
پاية خوبي بود. اولين بهرهبرداري كه از اين صحنه كردم، گفتم: آقايان
فرماندهان لشكرها، فردا تشريف بياورند دفتر من.
بايد زودتر در انتصابات تجديدنظر ميكردم و ميديدم
چه كساني با من كار ميكنند. پرسيدند: كي بياييم؟
گفتم: شما و شما ساعت شش، شما و شما ساعت هفت.
آنها را بر مبناي برخوردشان طبقهبندي كردم.
روحية اولي و دومي آهنگي داشت كه حس كردم ميتوانيم باهم همكاري كنيم.
با دو نفر ديگر بايد جداگانه صحبت ميكردم تا از نظر رواني تداخل پيدا نكند.
فردا صبح سپيده سر نزده، فرمانده جديد نيرو در
لويزان در دفتر كارش بود. تا او به تهران برسد، تعدادي از دوستانش ستادي
تشكيل داده بودند و بعضي كارهاي مقدماتي را انجام داده بودند.
شايد علي در آن لحظه روزي را به ياد آورد كه
براي اولين بار به اينجا آمده بود. تيمسار اويسي فرمانده نيرو او را به
خاطر موفقيتش در آمريكا، به حضور خواسته بوده. علي از كرمانشاه خود را به
تهران رسانده بود، اما سه روز پياپي از صبح تا غروب، پشت در اتاقِ تيمسار
ماند تا فقط چند لحظه او را ببيند!
ساعت شش صبح سرهنگ لطفي و سرهنگ نياكي آمدند.
همچنان كه پيشبيني ميكرد مشكلي براي همكاري با او نداشتند. به دستور
فرمانده جديد نيرو برگشتند بر سر يگانهايشان، لشكرهاي 16 و 92. سپس دو
فرمانده بعدي آمدند. گفت: «آقايان، شما كم و بيش با وضعيت و روحيات من
آشنا هستيد، اوضاع جنگ و جبههها را هم ميدانيد. آيا حاضريد با من همكاري
كنيد؟»
همان كسي كه روز قبل اعتنا نكرده بود، در يك
جمله گفت: براي حضرت امام چه اشكال داشت درجة سرتيپي به شما بدهد و
بعد از يكي ـ دو ماه، يك درجة سرتيپي هم به ما بدهد؛ به عنوان اين كه
در جبهه زحمت كشيديم و كار كرديم.
ديدم اصلاً ماية صحبت او با سؤال من فرق ميكند.
جلسه شايد يك ساعت و نيم طول كشيد. گفتم: خيلي عذر ميخواهم، مطلبم چيز
ديگري است.
خدا كمك كرد چيزهايي به زبان آوردم. چيزهايي
مانند اين كه: من به دنبال كار هستم و اصلاً دنبال اين نيستم كه درجه
يا مقام بگيرم. ما تمام حواسمان
به اين است كه جلوي دشمن را بگيريم. حالت روحي ما اين است كه در
التهاب بيرون راندن دشمن هستيم. شما چيزهايي ميگوييد كه من نميفهمم ـ
از نظر نظامي ميفهمم، چون نظامي هستم ـ ولي در اين زمان، اين روحيه
را ندارم. اصلاً اين صحبتها را نكنيد.
هماني كه اعتنايي نكرده بود، گفت: اجازه بدهيد
من بروم و در ستاد مشترك كار كنم. نميتوانم اينجا كار كنم.
گفتم: با احترام شما را ميفرستم.
ديگري كه معتدلتر بود، گفت: اگر خواستيد من با
شما كار ميكنم.
مايل نبودم كه او كار كند. سابقهاش را پرسيده
بودم. رغبتي براي انجام مأموريت در جبهه نداشت. به سرعت او را عوض
كردم و سرهنگ حسني سعدي را به عنوان فرمانده لشكر 21 حمزه معرفي كردم
كه خيلي خوب به كار چسبيد.
بعد از آن جلسه سرهنگ صياد در نخستين روز كاريش
در فرماندهي نيرو، به خوزستان رفت تا از نزديك منطقة عملياتي ثامنلائمه
(ع) و رزمندگان لشكر 77 خراسان را كه در اين عمليات شركت كرده بودند،
ببيند.
در همين سفر به دزفول رفت و از قرارگاه مقدم
نيروي زميني در جنوب بازديد كرد. اين قرارگاه در كارخانه لاستيك سازي و
در عمق 14 متري زمين بود. از نظر امنيتي فوقالعاده مستحكم و مطمئن. اما
او آنجا را نپسنديد. در ديدار با اعضاي ستاد و افسران عملياتي، دو چيز گفت.
اول اين كه تا دو روز ديگر اين قرارگاه بايد به اهواز منتقل شود. معتقد
بود كه: «حضور هر چه نزديكتر قرارگاه فرماندهي با يگانهاي در خط، علاوه
بر بالا بردن روحية رزمندگان، سبب ميگردد كه فرمانده، اطلاعات دقيقي از
جبهه و وضعيت يگانهاي رزمي داشته باشد و ارتباط نزديكتري هم با
رزمندگان ايجاد نمايد.»
ديگر اين كه آن روز، از آنان براي عمليات آينده
طرح خواست و با اين تأكيد كه: «از اين به بعد عمليات با مشاركت كامل
سپاه پاسدارن انقلاب اسلامي، از مرحلة طرحريزي تا اجرا بوده و سپاه
پاسدارن با بسيج نيروهاي مردمي قادر به تهية نيروي مورد نياز براي اجراي
عمليات آفندي وسيع ميباشد و لذا با تهية توان رزمي كافي كه از مشاركت
نيروهاي مردمي و ارتش به دست ميآيد، اجراي عمليات آفندي وسيع و قاطع
بر عليه دشمن امكانپذير ميگردد.»
سرهنگ صياد نام اين تركيب را ادغام مقدس گذاشته
بود. او به اين طرح بسيار اعتقاد داشت و رمز موفقيت نيروهاي مسلح جمهوري
اسلامي ايران را بر دشمن در آن ميدانست. او پيش از اين در كردستان اين
وحدت را تجربه كرده بود و معجزة آن را ديده بود. لذا بعداز آن هر گاه كه
سخن از طرحي براي مقابله با ارتش عراق به ميان ميآمد روي اين تركيب
تأكيد ميكرد و ميكوشيد در طرحهايش آن را بگنجاند. او هنگامي براي شكست
حصر آبادان پيشنهاد عمليات مشترك ارتش و سپاه را كرد كه هيچ يك از
فرماندهان عاليرتبه ارتش نميتوانستند آن را بپذيرند. آنها كه خود عمدتاً از دوستان و وفاداران نظام جمهوري اسلامي
بودند، به كارآيي نيروهاي مردمي و سپاه و بسيج باور نداشتند و ميگفتند در
اين صورت به يار نرسيده از ديار هم باز خواهيم ماند! منظورشان اين بود
كه وجود نيروهاي مردمي و پاسداران در ميان ارتش، باعث خواهد شد نيروهاي
ارتشي هم از كارآيي بيفتند و بينظمي بر آنها حاكم شود. اما عمليات ثامنالائمه
كه با حضور يگانهاي لشكر 77 خراسان و 15 گردان از سپاه انجام شد، درستي
اعتقاد سرهنگ صياد را به اثبات رساند. در اين عمليات براي نخستين بار در
عمر يك سالة جنگ، پيروزي بزرگي نصيب ايران شد.
اقدام مهم ديگر سرهنگ صياد، ايجاد تغييرات در ردههاي
بالاي فرماندهي در نيروي زميني بود. اين كار بسيار سخت و حساسي بود. هنوز
به ياد داشت كه يك سال پيش به علت تغيير دو فرمانده لشكر در منطقه
كردستان، چنان مورد انتقاد قرار گرفت كه نهايتاً منجر به عزلش شد، اما اين
بار نيز او از آن تجربة تلخ نهراسيد و با شجاعت تمام جوانان انگيزهدار و
لايق را در سمتهاي بالاي فرماندهي گمارد و نتيجه هم گرفت. اما استفاده
از نيروهاي جوان به معني ناسپاسي از تجارب متخصصان سن و سالدار نبود.
بزرگان نيروي زميني، يكي از عوامل موفقيتهاي سرهنگ صياد را احترام به
تخصص و تجارب ريشسفيدان فن ميدانند.
هنوز بيست روزي از فرماندهي او نميگذشت كه
قرارگاه عمليات نيروي زميني در جنوب، مركز تجمع استادان بزرگ جنگ شد.
به دستور سرهنگ، دانشكدة فرماندهي و ستاد (دافوس) موقتاً تعطيل شد و
استادان دانشمند آن به جبهه آمدند تا در ستاد فرماندهي تجارب علمي خود را
در عمل پياده كنند. نخستين مأموريت آنان طرحريزي ده عمليات بزرگ بود.
اكنون همة چشمها به جبههها دوخته شده بود و
مردم سخت در انتظار شنيدن اخبار پيروزيهاي ارتش و سپاه اسلام بودند. و
سرهنگ صيادشيرازي در يك آزمون مهم تاريخي قرار گرفته بود.
آيا او ميتوانست از اين آزمون سرافراز بيرون
بيايد و نامش در تاريخ ايران به نيكي بماند؟
فصل دوم
|
|
معاون اجرايي هنرستان کاوه و بزرگسالان راه دور دانش طلب شهرستان بويين مياندشت
